دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

حقیقت زندگی ...

بهم گفت: مهربون نباش، درک نکن، خودخواه باش، اهمیت نده، دروغ بگو، حقه بزن، باهوش باش، ساده نباش...!!!

گفتم: نمیتونم، نبوده ام و نمیتونم باشم.

بهم گفت: دنیا اینه اگه میخوای موفق باشی، برنده هر بازی باشی، دیگران نتونن بشکننت، چاره ای نداری.

گفتم: وقتی خدا انسان رو ساخت، گفت: خوب باش، درست باش، واقعیت باش...

شاید هم حق با اونه، چون انسان خوب بود ولی ساده پس سیب درخت ممنون رو خورد.

وقتی دارم فکر میکنم می بینم یه جورایی حق داره چون دروغ نمیگم و سعی میکنم ساده بمونم ولی من تنها کسی ام که همیشه شکسته میشم و ناراحت از اینمه ریا.

واقعا عجب دنیای کثیفی، و این یعنی حقیقت زندگی...




هیچکس مجبور نیست انسان بزرگی باشد، تنها انسان بودن کافی ست.

...

هی فلانی !
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک

مهدی اخوان ثالث

دنیای مجازی مجازی ...

تا حالا فکرش رو کردین همین اینترنت معمولی چه کارهایی میکنه؟

بهش میگن دنیای مجازی !!!


ولی خدایی هم مجازی، مثلا یه روز مثل من دلتون میخواد با خاله وشوهر خاله و دختر خاله جیگر نازتون حرف بزنید میرید سراغ این برنامه های اینترنتی و هی میشین و می حرفین با خالتون. تازه هی میگین چه خوب بلاخره دیدمتون و دلم تنگ شده براتون و اخیش یه دلی باز کردیم و خلاصه ...

امروز بعد از مدتها با خانواده خالم صحبت کردم البته منظورم مدتها معمولا فقط خاله و دختر خالم چون همسرش سرکاره ولی امشب خونه بود. همیشه سربه سرهم میزاریم که من اینجام تو انجایی و خلاصه دلتنگی ای کاش بودی ... و ختم کلام دلم واشد که دیدمت.

بعد از خداحافظی باهاشون به این فکر افتادم که یک ۱۰ دقیقه ای احساس دلتنگی نکردما!!!

 ولی الان دوباره همون حس و دارم و به این نتیجه رسیدم که حتی احساس هم میتونه مجازی باشه، میگین نه امتحان کننین.

وقتی دلتون برای یه عزیز تنگ میشه برید سروغ اینترنت و ببینینش و چند کلامی باهاش بحرفید بعد می بینیبد اصلا احساس قبل رو ندارید ولی یه ۱۰ دقیقه بعد انگار یختون تازه بازشده باشه دوباره حس قبلی برمیگرد...


عجب دنیای این دنیای مجازی...

و این بشر دو پا چه کارهای که نمیتونه بکنه...


مرغ دریایی ...

امروز حالم بهتر، یه جورایی میتونم راحتتر نفس بکشم.

البته به علت اینکه زدم بیرون از خونه. مظهر وادار کردم بریم بیرون این وسط گلچهره و بچه ها هم به جمعمون اضافه شدن خیلی خوشگذشت ولی از همه بهتر برای من این بود که مظهر من برد وسط اب دریاچه خیلی حس خوبی. ایپادم گذاشتم تو گوشم و فقط به جلوم نگاه کردم سعی کرد ذهنم رو خالی کنم و به هیچی فکر نکنم فقط اون نسیم ملایم و بوی تازگی گل و درختای جزیره رو باتمام وجودم حس کنم. اون وسط یه مرغ دریایی دیدم که بدون هیچ ترسی پرواز کرد و نشست روی قایق ما و دوباره پرواز کرد و رفت.

یه جورایی بهم حالی کرد که بپر و نترس هیچ اتفاقی نمی افته، دیشب خیلی راحتتر خوابیدم و امروز با حال بهتری بلند شدم و شروع به تر و تمیز کردن خونه کردم .

خیلی حس بارون ندارم دیگه... ظاهرا نشونه خوبیه 

مظهر ممنون برای این همه تحملت و اجازه دادی بدون هیچ فشاری اروم شم... مرسی برای دیروز 


مظهر خیلی دوست دارم....



چرا ... ؟

کسی جوابی براش داره، چرا....


نمیتونم حرف بزنم؟

دارم تو خودم فریاد میزنم؟

فقط صدام رو خودم میشنوم؟


انگار روزه سکوت گرفتم، انگار داره تو وجودم جنگ جهانی میشه. انگار آسمون دنیام داره میریزه روی سرم و انگار هیچ کاری نمیتونم بکنم هیمنطوری وایسادم و بر و بر دارم بهش نگاه میکنم و انگار دارم تو خودم روزها رو میشمورم و منتظرم ولی خودم هم نمیدونم منتظر چی...

ای کاش میتونست اون طوفان اقیانوس رو پشت لبخند چشمام ببینه، ای کاش میتونست صدای فریاد و گریه های درونم رو پشت این ماسک شاد ببینه. ای کاش میتونست ببینه و بشنونه که دستم رو دراز کردم و دارم فریاد میزنم کمک، کمک ...

دارم هی خدا خدا میکنم که اون پری دریایی بیاد و بگه دستت رو بده به من بزار بار سنگین روی قلبت رو با هم بکشیم و به چشمات اجازه بده ببارن تا اون اقیانوس توش اروم بگیره و به لبات بگو میتونن فریاد کنن و تمام نا گفته ها رو از توی سینت بکشن بیرون. بزار دوباره بتونی به جای قورت دادن اون هم بغض اینبار هوای تازه رو وارد روحت کنی بتونی اون ماسک به ظاهر خندان رو از صورتت برداری تا بتونم تو واقعی رو ببینم و بفهمم .


ولی حیف که همش یه مش خواب و خیالن که دارم تو بیداری میبینم. ولی چه کنم این راه تمومی نداره تا کفن باید به پای خودم به ایستم. اومدنم دست خودم نبوده و شاید هم تو دنیای وارونه من بوده و من خبر ندارم ولی مخوام بمونم و باشم و پیروزی خودم رو ببینم . می خوام بجنگم با خودم و این طوفان که میخواد ویرونم کنه و سقف قشنگ دنیام رو بیاره پایین، فقط خدا کنه طاقت بیارم.


امروز یاد شعر شاملو افتادم و رفتم سروقت کتابش، شاید که بتونه ساکت ترم کنه.



دلتنگی های آدمی را ، 

باد ترانه ای می خواندرویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند


سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکردهاعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامدهدر این سکوت حقیقت ما نهفته است


حقیقت تو و من

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند

خود از آن عاریست

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد



سر در گمی ...

نمی دونم چرا اینقدر احساس خفگی بهم دست داده...


هرچی تلاش میکنم خودم رو اروم کنم نمیشه که نمیشه، انگار یه چیزی زیر پوستم دارم میترکه...

چند روزیه دارم سعی میکنم گریه نکنم، راستی چقدر خوبه آدم گریه کنه اونم باصدای بلند به شرط اینکه کسی کنارت نباشه که بهت بگه بسه بچه کوچولو. یه وقتای میون خوشبختی آدم احساس میکنه بدبخت ترین روی کره زمینه. شکایتی ندارم خدا رو شکر زندگی خوب و همسر خوبی دارم و مشکلی ندارم ولی این بغض از کجا داره میاد نمیدونم...!!!


فکر کنم باید برم پیش یه روانشناس شاید بتونه ریشه این همه سردرگمی رو تو دوران کودکی من پیدا کنه... 

شاید هم باید برگردم تهران و برم پیش مامان اختر جون و بهش بگم دوباره یه فال قهوه حسابی برام بگیره که ببین چه خبره... آهان راستی گفتم مامان اختر جون، مادر دوست دوران دبیرستان من که هنوز هم باهم همنطور صمیمی هستیم. وای نمیدونین چه خانم محشری... من نمیدونم این فال قهوه رو از کجا یاد گرفته که اصل و نصبت رو میرزه رو دایره و یه چیزای بهت میگه شاخ در میاری که خودت نمیفهمی کجای زندگیت حقیقت میشه.

یادش بخیر اولین خواستگار قرار بود برام بیاد و من هم حسابی بحثم شده بود که لازم نکرده بیان من که نمیخوام ازدواج کنم و رفته بودم خونه کیمیا و مامان اختر جون داشت برام میگفت که بخوای نخوای باید این روزا رو ببینی و خلاصه قصه مامانی بود که یه هو به کیمیا گفت پاشو یه قهوه بزار و بیرا.

من هم از همه جا بیخبر پاشودم رفتم تو اشپزخونه و با کیمیا مشغول قهوه درست کردن و بعد نشستیم و خوردیم و یه هو مامان اختر فنجون من رو سرو ته کرد و گفت وسطش رو انگشت بزن!!! 

من و کیمیا هم شروع کردیم به مسخره بازی که الان یه غول میاد بیرون و ....

یه چیزای بهم گفت که هی میخدیدم و از هم مهمتر که گفت قدر امروزت رو بدون که میری یه راه دور که سالها حسرت اینجا بودن رو بخوری روزگار خوبی خواهی داشت ولی حسابی غداب داری و حرص این خواستگار رو نخور که ۵ ساله دیگه ازدواج میکنی و اسم همسرت M داره... خلاصه ما هی خندیدیم و دست انداختیم...

۵ سال بعد با مظهر ازدواج کردم و بدون اینکه خودم هم بفهمم از ایران رفتم و الان ۶ ساله که حسرت اون شهر و اون خانه رو دارم...

یه وقتای یه چیزای تو شیرینی خیلی تلخن...


مامان اختر کجایی...

سلام دوباره...

اخی دلم تنگ شده بود...

تازه داشتم به همتون عادت میکردم ولی چه کنم که همیشه این روزگار انقدر بالا و پایین میبرتت که نمی فهمی کجای قصه وایسادی....


بازم خدا رو شکر که هنوز نفسی میاد و میری یه خوشی ته دلم هست که به فردا امیدوارم میکنه و یه دنیا دلتنگی که سکوت که هر روز رو به روز بعد وا میداره...


داشتم دیشب فکر میکردم چقدر ما انسانها ساده باوریم، همه چیز رو خوب می بینیم و حسابهای قشنگ قشنگ میکنیم ولی وقتی چشم بازمیکنیم و میبینم حقیقت سیاه تر از اون چیزی که فکر میکردیم... 


قبل از سال نو انقدر خوشحال بودم که حد نداشت، اولین سال بعد ۶ سال سرسفره هفت سین با همسر و مامان گلم... ولی امان که نمی دونستم چقدر سختی قرار باخودش بیاره...


خدا رحم کنه...