دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

!!!

یوقتای نمی دونی چی بگی، چی کار کنی....

خصوصا وقتی کاری نکردی و چیزی نگفتی و حالا باید جواب پس بدی. وقتی حرفت رو باور نمیکنه و تو ذهنش فقط و فقط حرف خودش منطقی، چی بگم...

داشتم روز خوبی رو طی میکردم، دوستم اومده بود برای ناهار و همه چیز خوب بود ولی همین که اونا رفتن جهنم من شروع شد...

یه جورایی خفه خون گرفتم، دارم توی خودم جیغ میکشم و گریه میکنم... ای کاش شجاعت داشتم و میرختمش بیرون، البته نکه نداشته باشم دارم ولی همه چی بدتر میشه پس فقط ساکت می مونم و سعی میکنم خودم رو اروم کنم....

باز هم با این همه ذهنم رو درگیر می کنم با اون ۲ ساعت خوبی که با دوستم داشتم ...



و امروز نیز بگذرد... 

یک روز ابری خیلی عالی...

امروز خیلی خوشحالم میگین چرا الان براتون میگم...


صبح که بیدار شدم تقریبا ۷ صبح بود گفتم اه دوباره زود بیدارشدم بعد یه روز خیلی بلند کاری میخواستم بخوابم ولی نمیدونم چرا بیدار بیدار بودم، یه نگاهی به بیرون پنجره انداختم گفتم اه بازم ابری حالم بهم خورد، خلاصه بلند شدم یه صبحانه درست کردم(چای و پنیر و نون سنگک) وای جاتون خالی اینجای که من هستم نون سنگک کم گیروتون میاد اونم شانس اورده بودم که مظهر از یه مغازه ایرانی سه تا خریده بود... خلاصه تلوزیون رو روشن کردم برنامه مورد علاقم که مسابقه آشپزی بود رو گذاشتم و شروع کردم به خوردن... یکهو به خدم اومدم دیدم نصف نون رو خوردم...


بعدش بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم که باید میرفتم بیرون، اهان راستی نگفتم امروز تولد ندا جون دوست خوبم بود، البته در مورد ندا جون باید بگم که معلم دبیرستان من بود بعد از مدرسه شد دوست جونم. قربونش برم انقدر ماه که با اون بچه های ملوسش و همسر گلش. خلاصه اماده شدم زدم بیرون برای رفتن به خونه ندا باید دو تا اتوبوس بگیرم، همین که به دومی رسیدم رفت و شانس من باید ۳۰ دقیقه برای دومی صبر میکردم. وقتی رسیدم و زنگ زدم صدای پسر گلش رو شنیدم که میگم مامان بیا خاله پریسا اومد بدو بیا...


خلاصه بعد یه ماچ و بغل جانانه رسیدم به حرف و حال کردن. یه ناهاری بهم داد کیف کردم انقدر در کنار ندا بودن بهم چسبید که نگو ...  همین موقع دوستم مسیج داد که منم میام باشگاه ای ول چه روز باحالی دارم من... خلاصه بعد یه نصف روز حرفیدن و خوش بودن خداحافظی کردم و رسیدم خونه که دیدم دوستی منتظر جلوی در رفیتم خونه و کیف باشگاه رو برداشتم و رفتیم جاتون خالی نمیتونستم جم بخورم بس که خورده بودم هی گاماس گاماس ورزش میکردم و دوستی بهم میخندید و مسخرم میکردم ساعت شدم بود ۸:۳۰ شب که باید میومدم خونه و به شام پختن...

وسطیای بپز و بشور بودم که گلچهر زنگید که فردا صبح بیا اینجا گفتم نمیشه باید برم مغازه گفتم چرا مظهر شیفت رو ردیف کرده.

ای خدا جون انگار بهم جایزه اسکار دادن. حالی کردم که نگو فردا تعطیل... با امروز و جمعه و شنبه و یکشنبه ... ۴ روز تعطیل... وای مظهر و گلچهر دوستون دارم...


فکر کنم اثر اون چای که ندا برام درست کرده. ای خوب میارم، گوش شیطونک کر...


جای همتون خالی یه روز عالی داشتم که نگو. الانم که دارم اینو مینوسیم دارم قهوه تلخ رو میبینم قسمت ۳۶ خیلی باحاله...( تازه گذاشتن تو اینترنت چون من به سی دی دسترسی ندارم)..


خدا جون دوست دارم ممنون که منو قابل این همه خوشی و دوستای خوب میدونی...



ندا جونم تولدت مبارک





یک روز عجیب ...

امروز اتفاقات عجیبی افتاد، یه چیزای که همچین خودم هم موندم.


دیشب درست حسابی نخوابیدم برای اینکه این دندون عقل احمق یادش افتاده در بیاد... 

واقعا که به جای عقل باید اسم احمق بهش میدادن.


دم صبح دردش افتاد و خوابم برد ولی دیگه وقت بیدار شدن بود برای رفتن سرکار. ولی امان از اینکه پام رو گذاشتم سرکار دردش دوباره شروع شد تقریبا دیگه در حال داد و جیغ بودم که مظهر بایه کرم بیحسی دندان امد. چشمتون روز بد نبینه که رفته قوی ترین نشون رو گرفته بود همینکه گذاشتم روی لثه ام تمام فک و زبونم سر شد. دیگه اختیار ازش نداشتم نمیتونستم زبون و فکم رو تکون بدم حالا خنده دارش این بود که برام ناهار  هم اورده بود... 


یه جورایی داشتم می خوردم که تلفنم زنگید و دوستی که تقریبا یک ماهی بود ازش بیخبر بودم  بهم زنگ زد (به علت مشکلاتی ترجیح دادیم که دیگه با هم رابطه ای نداشته باشیم). میخواست همدیگر رو ببینیم، من تو راه خونه و تو مترو بودم گفتم باشه و رفتم به کافی شاپ نزدیک خونه و باورم نمیشد همچین بغلم کرد و خیلی عادی برخورد کرد که انگار همین دیروز با هم بودیم !!!

بعدش گفت بیا بریم خونم 


نقشه کشید بریم باشگاه چون دوشنبه ساعت ۷ عصر کلاس یوگا هست. گفتم باشه. ولی جالب همچین باهم حرف زدیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بوده. ولی خدای خوش گذشت. تفریبا ۳ ساعت با هم تو باشگاه بودیم. احساس خوبی بود واقعیتش دلم براش تنگ شده بود.

ولی خیلی دلم میخواست واقعا در مورد قبل حرف میزدیم ولی شاید یه شرایط بهتر، یا شاید فقط باید فراموشش میکردم.

وفتی رسیدم خونه بهم مسیج داد که مرسی برای امروز و خیلی بهش خوشگذشت و فردا میبینمت...



یه چیزی رو امروز فهمیدم که اگر کسی از زندگیت میره بیرون یه دلیلی داره و اگر برگرده جای خوشحالی داره ولی خیلی باید حواست جمع تر از قبل باشه...



حالا بی خیال که دندون در دوباره شروع شده... آی...

اخبار خوش ...

سلام امروز اصلا حال خوشی نداشتم وقتی از خواب بیدار شدم. انقدر بدنم خسته بود که نگو. بعد از ۱۸ ساعت کار  بدون هیچ استراحتی که سه شنبه داشتم داغون بودم و وقتی چشم باز کردم نمیتونستم از تو تخت بیرون بیام ، ولی چاره ای نبود باید میومدم بیرون.

آخه امروز جواب آزمایشم می اومد آزمایشی که یک سال منتظرشم و جوابش برام خیلی مهمه.


بلاخره به زور یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم راهی شدم تازه دیرم هم بود ۴ دقیقه... 

بعد از دیدن دکتر انگار بهم آمپول تقویتی زده باشن خستگی یادم رفت. انقدر خوشحال بودم که نگو.

بلاخره همه چی درسته من کاملا سلامتم رو به دست آوردم این یعنی یک چراغ سبز سبز...


ای خدا جون ممنونتم. مرسی 

کمکم کن به چیزی که می خوام برسم خیلی بهش امید بستم... 


دوستت دارم خدا جونم...

اطلاعات جدید برای موفقیت بیشتر...!

سلام. بزارین براتون یه اتفاق تقریبا غیر واقعی رو تعریف کنم تا ببینین منظورم از اطلاعات جدید برای موفقیت بیشتر چیه...


دیروز  ساعت ۷ صبح حسابی خواب آلود و خسته رفته بودم سفارت امریکا.  البته دفعه سوم بود پس خوب میدونم باید منتظر اون برخورد احمقانه و سوالهای مسخره باشم.

بلاخره بعد از ۳ مرحله چکاپ کامل سر تا پا رفتم داخل سالن. 

همیشه یه کارمند دارن که کارتهای اقامت رو چک میکنه با نامه مصاحبه و بهت شماره میده ولی عجیب اینبار هیچ کس نبود و همین که میومدی تو باید یه راست میرفته تو باجه مدارک.

یه خانم فلیپینی بود که نشسته بود و مدارک چک میکرد، خیلی لهجه بدی داشت و اصلا نمیشود فهمید چی میگه. خلاصه نوبت من شد و میگه عکست قبول نیست چون تو این عکس صورتت چاق تر از الانت باید یه عکس دیگه بندازی. ماشین عکس اتوماتیکشون هم فقط کارت اعتباری و پول نقد قبول میکنه خلاصه مجبورم کرد برم . از اونجایی که اجازه همراه داشتن هیچی باخودت نداری من هم کیفم رو گذاشته بودم تو محل کارم. شانس که داشتم محل کارم فقط ۳ دقیقه تا سفارت راه برگشتم و یه ۲۰ دلاری رو برداشتم که ای کاش کارت برمیداشتم....

دوباره رفتم تو صف سفارت و بعد از اون سوالهای مسخره نگهبان در و ۳ بار چکاپ رفتم بالا و حالا این بار این خانم احمق میگه ماشین ما فقط ۱۰ دلاری قبول میکنه با این نمیتونی کاری کنی تازه هیچ کارتی هم غیر از امریکان اکسپرس (یه کارت اعتباری امریکای با درصد سود بالا) کارت دیگه ای قبول نمیکنه. شانس به این میگن که من معمولا این کارت رو با خودم بیرون نمیارم و کارتم تو خونه بود حالا من موندم و ۱ ساعت تا مصاحبه و یه ۲۰ دلاری مسخره. خلاصه رفتم تو یه کافی شاب و بهم لطف کردن و دو تا ۱۰ دلاری بهم دادن. دلم میخواست این خانم رو بکشم انقدر عصبانی بودم که ....

دوباره برگشتم تو سفارت و عکس رو گرفتم و رفته با مدارک سراغش. پارسپورت منو گرفته دستش و بهم میگه مدارکت کامل نیست منو میگی حسابی شکه ام چون برای من فقط یه پاسپورت میخوان و کارت اقامتم و هر دوشون تو دستشن و فقط نامه مصاحبه تو پوشه من. بهش میگم چرا کامل نیست چی باید داشته باشم . بهم یه نگاه احمقانه کرد و با اون انگلیسی افتضاحش میگه پاسپورت و کارت اقامت نداری فکر کردی  اومدی کجا؟

داشتم از عصبانیت میترکیدم کم مونده بود حسابی حالش رو جا بیارم یه ان به خودم اومدم و اروم گفتم میشه به دستتان نگاه کنید فکر کنم اون پاسپورت و کارت مال منه. احمق تازه فهمید چه گندی زده شروع کرد به خندیدن که یادش رفته ... 

خلاصه داستان رفتم به مصاحبه و کارتموم شد. یه کار۱۰ دقیقه از من ۱ ساعت و نیم گرفت. 

ولی تمام روز اعصابم بهم ریخته بود...

وقتی برگشتم و به مظهر گفتم چی شده، خندید و گفت یا این طرف رفتگر سفارت بوده و اشتباهی اومده تو باجه بررسی مدارک یا ماشین قهوه جوش سفارت خراب بوده و طرف هنوز خواب تشریف داره...




نتیجه اخلاقی برای موفقیت کامل :


* برای کار کردن در یه سفارت احتیاجی به دونستن انگلیسی خوب ندارید.


* برای بررسی مدارک متقاضی احتیاجی به دید خوب ندارید.


* برای کار کردن در یه سفارت احتیاجی به اطلاعات کافی ندارید.