دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

!!!

یوقتای نمی دونی چی بگی، چی کار کنی....

خصوصا وقتی کاری نکردی و چیزی نگفتی و حالا باید جواب پس بدی. وقتی حرفت رو باور نمیکنه و تو ذهنش فقط و فقط حرف خودش منطقی، چی بگم...

داشتم روز خوبی رو طی میکردم، دوستم اومده بود برای ناهار و همه چیز خوب بود ولی همین که اونا رفتن جهنم من شروع شد...

یه جورایی خفه خون گرفتم، دارم توی خودم جیغ میکشم و گریه میکنم... ای کاش شجاعت داشتم و میرختمش بیرون، البته نکه نداشته باشم دارم ولی همه چی بدتر میشه پس فقط ساکت می مونم و سعی میکنم خودم رو اروم کنم....

باز هم با این همه ذهنم رو درگیر می کنم با اون ۲ ساعت خوبی که با دوستم داشتم ...



و امروز نیز بگذرد... 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهناز جمعه 2 تیر 1391 ساعت 12:47

پریسا جونم،همیشه یادت باشه اگه هیچ کسی و هم تو این دنیای خاکی نداشتی، بدون که خدایی هست که همه جا باهاته و حفظت می کنه، اونوقته که نه حس تنهایی داری و نه ناراحتی، قربونت برم

بهنازی گلم. میدونم عزیز...
همین کسی که میگی این چند سال بهم امید داده که فردای دیگه ای هم قرار بیاد....
منم بهش گوش میدم، اونم شده رفیقم بهم گوش میده...

ولی هیچی جای حرفیدن با تو رو که نمیگیره جیگرت... فدای تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد