دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

هفت رنگ ...

یادمه بچه که بودم مامانم بهم میگفت هر کسی رنگی داره و قشنگ ترین رنگ بی رنگی ولی سخته....!!!

خوب بچه بودم حسابی حالیم نمیشد یعنی چی؟ ولی الان می بینم راست میگه سخته که بی رنگ باشی صاف و زلال باشی مثل آب، بی رنگ و زلال...


تو این یک ماه خیلی خوب نیاوردم هی اتفاقات عجیب و نچندان جالب برام پیش میاد، که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده دارم سعی میکنم بسپارمشون به دست فراموشی ولی واقعیت نمیدونم برای اولین باره چرا نمیتونم ببخشم، شاید بهتر باشه بگم نمیتونم رهاش کنم...


شاید خدشه ای که به ذهنم به روحم وارد کرده قابل جبران نیست یا حداقل فعلا نمیتونم با هیچی ترمیمش کنم...

دلم خیلی سوخت، خیلی تلاش کرده بود که بهم ثابت کنم که متاسفه و دلش برام تنگ شده و از کرده پشیمون ولی لعنتی این دل من که هرچی اون التماس کرد به مغز من گفت گوش نکن و آدم حسابش نکن. یه جورایی از خودم در حیرتم این مغز و دل من چه جنگی داشتن دیروز.


ای خدا من چه مرگم شده چرا شدم یه تیکه سنگ انگار نه احساس نه اندیشه هیچی توم نیست خالی شدم خالی تر از هوا، فکر میکنم دارم قاطی رنگای این دنیا میشم شاید هم خیلی تیره. میترسم نمیخوام روحم داره آزار میبینه، خدا جونم کمکم کن بهم قدرت بده که خودم رو پاک کنم و از نو بنویسم. خواهش میکنم...


من بی رنگی رو دوست دارم، می خوام بازم زلال باشم... 


پی نوشت:

* فرقی نداره از نژادی و چه مملکتی و چه تحصیلاتی  و چه فرهنگی باشی، بهمون ثابت کردی که یه احمقی با یه دهن گنده که زیادی باز و بسته میشه و تو مغزت فکر میکنی اونای که ازش میاد بیرون مروارید ولی چیزی که اطرافیانت فهمیدن همش یه مشت پاره سنگه...


* آقا جان ما اگر بگیم از تصمیمون منصرف شدیم دست برمیدارین، بازم خواستیم یه کاری تو زندگیمون بکنیم مزاحمت دنیای شد و دیگران به زحمت افتادن. ( خوبه هنوز تصمیمون اجرای نشده اینه وگرنه چی میشد)


* امان از حسد، انگار ۵۰ ساله پیشه که زن بودنت رو فقط با یه چیز میشه ثابت کرد...



یه حسی که نمی تونی ازش فرار کنی ...

میپرسید چه حسی؟

میگم: تنهایی...


بر حسب اتقاق که نمخوام در موردش حرف بزنم یه چیزی دست گیرم شد، اون چیزی که ما به عنوان تنهایی ازش میدونیم اصلا واقعیت نداره.

به این نیست که یه گوشه بشینی و ببینی هیچ کسی کنارت نیست، به این نیست که همراهی برای افکارت پیدا نکنی، به این نیست که سر به گردونی و ببینی تو یه کشور غریب کسی تو رو نمیشناسه....


به نظر من تنهایی یه حس که لعنتی تو قلب خونه میکنه و براش مهم نیست چند نفر کنارتن میخواد عزیزترینت باشه یا غریبه یا چقدر سرشناس باشی یا هم عقیده داشته باشی. به اینکه چشم باز میکنی و میبنی تو قلب کسای که فکر میکردی خونه داری ، نداری و شاید هم هیچ وقت نداشتی. یه حس یخی تو سینته، یخی که میتونه فشارت رو انقدر پایین بیاره که حس کنی مرگت همینجا جلوی چشاتت. 


اینجاست که میگی چه فکرای باطل میکردم، مهم نیست چقدر به همه این کره زمین با آدماش اهمیت بدی، می فهمی که هیچی نیستی پوچ پوچ و تو از ذره هوا هم سبک تر تو این بازی. انوقت مثل من میگی لعنت بر خودم باد...

چقدر سخته یادبگیری سنگدل باشی و بی احساس. این دنیای کثیف داره سعی میکنه تمام خوبی ها و محبت ها رو بشوره و ببره، عجب جنگی  تو این قلب یخ زده...


نمی دونم شاید حق با اوناست این من که خیلی احساس میکنم تو قلبشون جا دارم که نباید خودم رو جا کنم و سعی نکنم زیادی تو قلب و دنیای خودم راهشون بدم. مظهر میگه هرچی مهربانتر و احساسی تر، بدبخت تر و شکسته تر، این دنیا خیلی بی رحمه...


می دونین شاید حس تنهایی اذیتم کنه ولی بهتر از حس تنفره، حداقل به یه زخم رو دلم و بازوم ختم نمیشه...



در نهان، به آنان دل می بندیم که دوستمان ندارند،

ودر آشکارا

از آنان که دوستمان دارند غافلیم.

شاید این است دلیل تنهایی ما


*دکتر علی شریعتی*



اخوان ثالث...

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،سرها در گریبان‌ست.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان‌ست.
وگر دست محبت سوی کس یازی، 
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان‌ست.

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین‌ست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سردست. . . آی . . .
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خوردۀ رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمۀ ناجور.

نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان‌ست.

من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان‌ست.
و قندیل سپهر تنگ‌میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه‌توی مرگ‌اندود، پنهان‌ست.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان‌ست.

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلورآجین،
زمین دل‌مرده، سقف آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه، 
زمستان‌ست.

؟...

صفحه دوم شناسنامه چیز غریبیه،

میتونه پر از ازدواجها و طلاقهای ننوشته باشه...

شیرین، تلخ، شیرین، عبرت آموز...

امروز میخوام از یه دو روز پیش براتون بگم که قرار بود عالی باشه.


سه شنبه همه عازم خارج از شهر شدیم برای رفتن به قله کوه، دیگه برفی نیست و ویستلر خیلی خوشگله از بالای قله. یه خورده اعصاب من و گلچهره از دست این شوهران گرامی قاطی بود که خودشون رو لوس کرده بودن ولی به همه اینها راهی شدیم و سعی کردیم خیلی اهمیت ندیم...

داشت خوش میگذشت رفتیم تو کابین و رسیدیم بلای قله، وای من همیشه سرم گیج میره وقتی میرم بلای بلندی یا توی تله کابین از ارتفاع میترسم...

خلاصه هی خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم. من و گلچهره و محمد رفتیم تو رستوران که یه چیزی برای محمد بگریم و مظهر و وقار و موعض با هم بودن، ما هم با خیال راحت که بچه پیش مرداست یه نیم ساعتی به عکس انداختن و خوش بودن گذروندیم که چشممون به شوهران گرامی افتاد که بچه پیششون نیست.


...........


خدای من دنیا دور سرم چرخید یک آن بی اختیار جریان دختر خاله ام و تصادفش جلوی چشمام آومد، تمام بدنم داشت میلرزید. دست محمد رو گرفته بودم و می لرزیدم ، همه شروع کردیم به داد زدن و موعض رو صدا کردن دویدم بیرون از رستوران مثل دیونه ها داد میزدیم موعض موعض...

که یکی از کوه بانان موعض رو با صورت خونی آورد من افتادم رو صندلی بیرون وقتی خون رو دیدم از خود بی خود شده بودم، فقط صورت محمد رو تو بغلم قایم کردم که موعض رو نبینه، محمد هم گفت پری، موعض حالش خوب میشه؟ منم سرش رو بوسیدم و گفتم اره عزیزم موعض حالش خوبه نگران نباش...


بیچاره گلچهره گریه میگرد و به طرف دستشوی می دوید، موعض رو برد که صورتش رو بشوره، موعض هم ساکت به مامانش خیره شده بود. من و مظهر بیرون منتظر بودیم تا بیان وقتی اومدن من گلچهره رو بردم تو دستشویی که دست و صورتش رو بشورم همش خون بود. طفلک بغضش ترکید و زد زیر گریه...

آرومتر که شد، اومدیم بالا، وقار موعض رو چسبونده بود به صورتش و سفت بغلش کرده بود. خدا واقعا رحم کرد، کوه بانان به دکترشون خبر داده بودن، اومد و موعض رو دید... گفت که خوبه و فقط یه خونریزی بینی بوده و حالش کاملا خوبه...


حالا دیدنی بود که شیطون میخواست بازم بدو بیرون گذاشتیمش رو میز که نتونه در بره بازم میخواست خودش رو از میز بکشه پایین... ماشاالله بشه که این بچه چقدر با انرژی...

خلاصه همه سعی کردیم که یادمون بره و بیشتر مواظب باشیم، طبق معمول مظهر شروع کرد به مسخره بازی و همه رو خندوندن... رسیدیم پایین قله و رفتیم لب دریاچه جاتون خالی یه غذای حسابی خوردیم و من رفتم با مظهر یه قدمی بزنم که محمد با تفنگ آبیشی اومد سراغم، خیلی باحال گفت: پری آماده باش میخوام خیست کنم... قربون اون حرف زدنت بشم عزیز...


خلاصه روز خوبی بود ولی یاد گرفتیم که هیچ وقت حواسمون از بچه ها پرت نشه و مواظبشون باشیم. 


خدایا شکرت برای سلامت بودن موعض، آنجا پرتگاه خطرناکی بود...






حرفهای خوب خوب ...

امروز یه دلی از عذا در اوردم یه دل سیر با دوست جون خوبم بهناز چتیدم...


یک حالی داد، بهناز تنها کسی که از هر چی دلت میخواد میتونی بگی و از چیزای خوب خوب تا چیزای بد بد، مزیتشم به اینکه اول از یک سطح خانواده هستیم  و یه جورایی با سختی بزرگ شدیم و هر دو سعی کردیم خودمون رو به سازیم و شرایط رو برای خودمون بهتر کنیم و به پای خودمون وایسیم.

 داشتیم در مورد اتفاقات اطرافمون میگفتیم و به اینجا رسیدیم که دست خدا صدا داره اونم چه صدایی... وقتی بزنتت همچین میزنه که نفهمی از کجا خوردی...


بعدش یاد دوستان قدیم کردیم که بهناز سرراه بازار اتفاقی دیده بودتش و یه مشت چرند و پرند تحویلش داده بود که خوب از اون بیشتر از اینم انتظار نمیشه داشت.

بعدش داشتیم درمورد روابط همسران صحبت میکردیم آخه تازه داره قاطی مرغای عالم میشه و همچین علفه شیرین شیرینه به دهن بهناز جونم، ولی از یه چیز بهناز خوشم میاد عاقله چشمش بازه بازه خوب میبینه و سعی میکنه منطقی و عادلانه برخورد کنه. یه مواردی رو بهم گوش زد کرد که الان دارم بهش فکر میکنم میبینم ای وروجک راست میگیا... منی که ۶ سال ازدواج کردم خیلی اهمیت ندادم که این دختره الان داره اهمیت میده.. ولی از یه چیزی خوشحالم برعکس اینکه میگن جوانای این دوره نمیفهمن بیان ببینین چه تیز بینایین . 

اصلا این دختر بمب انرژی، وقتی باهاش میچتم یه دنیا شاد میشم...

حیف که نمیتونم تو عروسیش باشم. همیشه ارزو میکردیم که تو عروسی هم این کارو و کنیم و اونکارو کنیم. خوش بهحال نامزد جونش که برای همیشه میتونه با این فرشته روی زمین زندگی کنه.(این یکی یه کمی حسودی بود خوب حق دارم دیگه با بهناز خدایی همیشه خوش میگذره)


ولی با همه اینا براش یه آرزو میکنم کنار عزیزش همیشه در آرامش و شادی قلبی باشه...


بهناز جون بهترین دوست من، دوست دارم