دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

دور، نزدیک، حیران...

گاهی اوقات فکر میکنی یک ماه ونیم!!!

وای خدایی من خیلیه نمیتونم صبر کنم و چطوری میتونم این زمان رو تنها و چشم به در بمونم، ولی یکهو میبینی که فقط هفت روز مونده و این تاریخ چقدر نزدیکه...

تازه حسی میکنی که قلبی که فکر میکردی رفته هزاران هزار کیلومتر دورتر دوباره داره نزدیکت میشه، به فاصله کمتر از هفت روز. ای خدا این هفت روز رو هم به همون سرعتی که یک ماه و اندی رو گذروندی، بگذرون. دیگه دلم طاقتش داره طاق میشه و چشمم از بی خوابی قرمزتر از قبل و روحم ناآرومتر...



پی نوشت:

چی شد من باید شرایطشون رو درک کنم و به بی اعتنایی و بی ادبیشون رو یه مفهوم منطقی بدم ولی اینکه سرکارم و نمیتونم جواب تلفن رو بدم براشون غیرقابل درکه!!!

عجب دنیایی هستن این موجودات دو پا...

نظرات 2 + ارسال نظر
مینا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 20:28 http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام پریسا جوون...
دقیقا توجه نشدم چ اتفاقی افتاده...ولی مطمئنم صبوری کلید حل خیلی از مسائل ومشکلاته...ب خدا توکل کن و دل قوی دار ک سحر نزدیک است!...
.
.
شاد، سلاامت وصبور باشین...انشاا...

سلام دوست عزیز...

منم منظورم همین فاصله هاست که فقط صبوری احتیاج داره چیزی که من کم دارم.... :)))

ممنون که به خونه دورافتاده من سری زدی...

من سه‌شنبه 21 آبان 1392 ساعت 10:54 http://اhewer.persianblog.ir

سلام . رفیق عزیز

سلام سلام...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد