دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

من... ، تو...

فراموش میکنم خود را،

تا که من، ما شویم...


بشکن من را،

تا که تو، تو شوی...


آن که تو می آرامی با او،

روح من است...


آن که تو پا مینهی بر او،

زن است...





پی نوشت:


چقدر داره حالم از این قصه تکراری زندگی بهم میخوره، هفته پیش من میباریدم از غصه ای که امروز او میبارد...


تا کی باید به هم دلداری بدیم...


حقیقت تلخ زن بودن...



نظرات 1 + ارسال نظر
darya سه‌شنبه 20 اسفند 1392 ساعت 10:14 http://azjensebaranam.blogsky.com

درک میکنم...
[:S005:]
امیدوارم که همیشه خنده رو لبتون باشه عزیزم

فدای تو دریای مهربون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد