دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

غلط زیادی...

یه وقتای یه کارایی میکنم که خودم بعدش از خودم متنفر میشم.

یکی نیست بگه غلط کردی نگرانش شدی خواستی باهاش حرف بزنی

غلط کردی زنگ زدی

غلط کردی خواستی با برادرت حرف بزنی

غلط کردی زندگیش رو بهم زدی


از خجالت دارم میمرم، به خدا فکرش رو هم نمیکردم که اینجوری بشه اصلا من از کجا میدونستم که به تلفناش گوش میدن!!!

تروخدا منو ببخش تروخدا...




پی نوشت:


همه داشته هاش رو خراب کردم، من بی مغز با یه تلفن ساده تنها چیزی که تو این زندگی داشت و باهاش تمام افکار و خاطراتش رو قایم میکرد ازش گرفتم... 

از خودم بدم میاد خیلی خیلی...


مهدی منو ببخش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد