دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

آسمان افکارم...

این مدت انقدر اتفاقات بد افتاده که این منم که خودم رو باختم دیگه مغزم و روحم کشش نداره. فقط دنبال راه فرارم و سعی میکنم وانمود کنم نمیبینم نمیشنوم ولی نمیشه که نمیشه...


خسته شدم از خودم خسته از این اتفاقاتی که تمومی نداره... انقدر هم خورده ام که بیچاره همسر و دخترکم سعی میکنن تحملم کنن...


گاهی وقتا تو آزادترین مملکت کره زمین جای که خونت شده خاکت شده احساس میکنه به زمین زنجیر شدی و نمیتونی بلندشی، پاسپورت و هراز کفت و زهره مار هم درمون نمیشن، هیچ جای نمیتونی پیدا کنی که آرومت کنه.


جدیدا هوای اقیانوس هم ارومم نمیکنه، مغزم نمیخوابه. وقتی چشمام خوابه مغزم بیداره همش درگیره.

گاهی وقتا دلم میخواد یه تابلو بزنم رو پیشونیم که نوشته فکر کردن تعطیل استرس تعطیل.


دلم به حال این نیمچه جوجو که با خودم حملش میکنم خیلی میسوزه، همش شاهد غصه و افسردگی منه. میترسم وقتی پاشو به دنیا بزاره به همین ساکتی و آرومی که الان هست باشه. گاهی وقتا انقدر بهم فشارمیاد که بیچاره تمام روز تکون نمیخوره...



گاهی وقتا محکم بودن بده، انقدر بد که عادت میکنی دیگه گریه نکنی و انوقته که همه چی مثله یه سنگ سنگین میشینه رو سینت و نمیزاره نفس بکشی...




ای کاش می بارید، 

آسمان افکارم...


پاره میکرد،

ابرهای سیاه و سنگینم را...





نظرات 2 + ارسال نظر
دریا جمعه 24 بهمن 1393 ساعت 11:26 http://azjensebaranam.blogsky.com

سلام عزیزم
مراقب افکارت باش
نذار بهت هجوم بیارن
دلتنگت شدم
میبوسمت

:*

مینا جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 22:01 http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام عزیزم...
راستش من نمی دونم چی شده و چ اتفاقی افتاده ولی امیدوارم بتونی بی خیال همه چی بشی و ب فکر نیمچه جوجویی باشی ک این روزا همراه همیشگیته...
سعی کن ب این فکر کنی ک علاوه بر خودت، نسبت ب همسر و دختر و نیمچه جوجو مسئول هستی...ب این فکر کن ک شادی اونا در گرو شاد بودن و خوبی و سلاامتی شما هستش...
عزیزم برات بهترین ها رو آرزو می کنم و امیدوارم ک آرامش بر تک تک ثانیه های زندگیت جاری بشه و ابرهای سیاه و سنگین رو با توکل ب خدا پاره کنی...
فدای مهربونیت نازنینم...[:S004:]

مینا جان همین که دوستای خوبی مثل تو دارم اینجا که بتونم صندوقچه اصرارم رو باز کنم و سعی کنم کمی سبکش کنم، یه دنیا خوشحالم...

این جوجه هم ای داره کم کم عادت میکنه به این اوضاع مامانش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد