دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

Happy soul...

When i wish for be myself and him under same roof for while, i did it with all my heart.
it happened the best way passible.

we start journey with crossing the lands from west to east under small roof of our own...
5 days of happiness, laugh, cry, smile and love.



I born again...

Big 34...

Age, 

It's add number rapidly.


But, heart grow!



I have to stop looking in the MIRROR...


ALLAH...

Forgive, it's big thing and hard to do.
Forget looks easier but way to hard to wipe the memories!

Which one is more important not sure yet, but i know for moving forward of all good and bad things which come cross in life need both.
That means to have big heart, that big to bury every thing in it and calm soul to carry on and give peace to mind.

The key to calm soul it's GOD, it's holly book, it's religion.
To me, it's ALLAH and His words.

Nothing can bring calm and peace and happiness in to soul the way QURAN can do. Praying, it's another way of speaking to creator of universe. To thankful for what have given us (health, life, family, people to care about us,...) and chance to ask forgiveness for whatever we have done wrong and seeking right pat of life to be better person.

When light of ALLAH's words surround our heart, deep happiness cover our soul.
That's bring us faith which bright our mind, strong our heart, calm our soul and in result make us beautiful human being, the same thing ALLAH create us to be.






Things are getting settle, I'm getting bit calm and peace in my heart.
I'm trying to think positive and have trust.
I'm praying doesn't break!





Love...

We can only love someone, when we stop loving ourselves.


"It's condition in which the happiness of another person is essential to your own."


If you really love someone, 

You'll never stop fighting to make it work...



World...

That's life,


I forget, which is hard to forgive...

he have to forgive which has to be forget!!!


The Desperation...

It's crazy feeling...

It can eat you alive, when blue running in my vein most hopeless moment of my life.
The desperation is result of suspicious, worries, possessive. 

When i gone nuts last night and i tried to get help i failed. who ever i turn to was not there for me at that moment, i start calling GOD and ask for peace and clam.
No one greater then him, he answered me and shown me the truth, i was shameful of crazy thought of mine.

GOD, thank you for giving me reason to live and be strong and help me to forget all bad things which make me sad.

GOD, thank you for blessing you gave me and beautiful children and caring husband.

GOD, forgive me for my mistakes and not be praying as i should be and help me to be better person, please...




I'm thankful for the kindest person i have in my life to listen to me and give me comfort and right advise to be wiser in life. Allah keep you healthy and happy always, Ameen.
 

Bafflement

.I'm in dark spot, it feel like sitting in long hall which there is no light at end of it

I really want to believe but i just can't , there is no clear explanation. Some thing to hang at it and kick myself and say I'm wrong. How can i forget it when there is no excuses for it.

Bafflement it's very bad spot...

When i look back,  thinking ok i didn't achieve what i promise if he may broken one, that's ok but it's not same at all...
My issue it's myself for now, no the actual matter. 
What happened  is happen i can't change it, as matter a fact he is 99% good person and most important an human.

I have to walk away of it on my face but my heart is in deep dark!







بوی بهار...

نوروزتان پیروز...





یک دوست خوب، یک حس خوب...

امروز بعد از مدتها شاید نزدیک یک سال با یه دوست عزیز و خوب حرف زدم.

هر چند که هی این تلفن قطع وصل شد البته از تلفن منظورم دنیای مدرن وایبره

بعد از مدتها در مورد خیلی چیزهایی که سالیان سال در موردشون حرف نزده بودم گفتیم، واقعا خیلی دلم میخواست میتونستم بشینم تو ماشین و برم دیدنش مثل اون موقعها که به هم سر میزدیم . در حین حرف زدنمون یاد اون روزی افتادم که رفتیم پارک چیتگر.  خیلی حس آرامش خوبی داشتم چقدر خندیدیم و اون الویه که از گرما شل شده بود...


ولی حس خوبی بود بعد از این مدت که همش ناراحتی و مشکل دو رو بر سرم میگشت صحبت کردن با دوست عزیزم حالم خیلی بهتر کرد، یه جورای دوران جوونی اومد جلوی چشام... همیشه یه حس خوبی با هاش داشتم... (آرزوهایی...)

یه سوالی ازم کرد، راستش بعد از خالم اولین کسی بود که ازم پرسید البته اون خیلی چیزا از زندگی من میدونه که شاید جواب دادن به سوالشو سخت میکرد ولی یه ان به خودم گفتم باید واقعیت رو بگم و گفتم و خوشحالم از این که اون سوال رو پرسید چون به خودم یادآوری شد که چه کسای خوبی و چیزهایی خوبی تو زندگیم دارم. خدایا شکرت که هنوز سایه رحمتت روی سرمه و با اینکه بنده شکر گذاری نیستم بهم زندگی زیبایی بخشیدی.


دوست عزیزم ممنون که هنوز هم به یادمی و گاهی حال و احوال این دوست کم معرفت رو میپرسی، واقعا صحبت کردن با تو امروز حال دیگه ای بهم داد و یه انرژی مثبت درست و حسابی، فدای تو گل...


خدایا همیشه پشتیبان و حامی دلهای پاک و خوب مثل این گل زیبا باش...



می سپارمش به تو 

دریای خوبی را، 


آسمانی روشن

میدرخشد نور مهتاب درش،


خداوندا...






 

بی خیالی...

یه مدت میخوام به مغزم مرخصی بدم. 


بزنم به رگ بی خیالی به تنها چیزی که فکر کنم بچه هام و همسرمه.

بی خیال دنیا ، مردم ...

شاید اونهایی که باعث اینهمه درد و رنج  روحی من شدن بعد یه مدت وایسن جلوی آینه و از خودشون بپرسن چه کاردن که من دارم پا رو همه چیم میزارم، چون خودشون هم میدونن که اونها همه چی من هستن.



بگذارد بدود آب،

در جاده رود


شاید پاک کند، 

خاطرات بد را.


آسمان افکارم...

این مدت انقدر اتفاقات بد افتاده که این منم که خودم رو باختم دیگه مغزم و روحم کشش نداره. فقط دنبال راه فرارم و سعی میکنم وانمود کنم نمیبینم نمیشنوم ولی نمیشه که نمیشه...


خسته شدم از خودم خسته از این اتفاقاتی که تمومی نداره... انقدر هم خورده ام که بیچاره همسر و دخترکم سعی میکنن تحملم کنن...


گاهی وقتا تو آزادترین مملکت کره زمین جای که خونت شده خاکت شده احساس میکنه به زمین زنجیر شدی و نمیتونی بلندشی، پاسپورت و هراز کفت و زهره مار هم درمون نمیشن، هیچ جای نمیتونی پیدا کنی که آرومت کنه.


جدیدا هوای اقیانوس هم ارومم نمیکنه، مغزم نمیخوابه. وقتی چشمام خوابه مغزم بیداره همش درگیره.

گاهی وقتا دلم میخواد یه تابلو بزنم رو پیشونیم که نوشته فکر کردن تعطیل استرس تعطیل.


دلم به حال این نیمچه جوجو که با خودم حملش میکنم خیلی میسوزه، همش شاهد غصه و افسردگی منه. میترسم وقتی پاشو به دنیا بزاره به همین ساکتی و آرومی که الان هست باشه. گاهی وقتا انقدر بهم فشارمیاد که بیچاره تمام روز تکون نمیخوره...



گاهی وقتا محکم بودن بده، انقدر بد که عادت میکنی دیگه گریه نکنی و انوقته که همه چی مثله یه سنگ سنگین میشینه رو سینت و نمیزاره نفس بکشی...




ای کاش می بارید، 

آسمان افکارم...


پاره میکرد،

ابرهای سیاه و سنگینم را...





...

دوستای گلم سلام.

ببخشید خیلی وقته ننوشتم، خیلی حال و حوصله ندارم .

اتفاقات بد و خوب و بدی افتاده و انگار نمیخواد هم تموم شه. خلاصه که دل و دماغ هیچی ندارم. 

دلم نمیخواد هی از بدی و ناراحتی بنویسم. هر وقت اروم شدم بازم میام و مینویسم. 

اینجا تنها جایی که راحتم و دلم رو خالی میکنم...


دوستون دارم ...

پریسا.

سبزی پاکن...

میدونین از یه چیز تو زندگیم متنفرم اونم دروغگویی،

کسایی که چیزی برای گفتن ندارن و میشنن انقدر فکر میکنن که چطوری تلافی گندی که زدن رو دربیارن و می افتن به قصه سازی  و خلاص یه دورغی سرهم میکنن و اسمش روهم میزارن شوخی...

این دسته ادما ترسو و بزدلن، انقدر از انسانیت دورن که با حیوان بی اقتدار برابرا...


یادمه قدیما تو کوچه بن بست مادر بزرگم ، زنای همسایه جمع میشدن و کیلو کیلو سبزی میرختن ته کوچه و میشستن به پاک کردن و از در و دیوار و همسایه  و بچه ها و ابا و اجداد غیبت میکردن... بعدش هم یه قصه دیگه از ماجرا تو خونه هر گی به پا بود.

خدا بیامورزه آقاجون رو بهشون میگفت سبزی پاکن، نه به خاطر پاک کردن سبزی دورهمی به خاطر اینکه میگفت ابرو و زندگی رنگش سبزه این ادمای بی کار سبزی زندگی مردم رو پاک مکنن. بعد یه صحرایی میسازن که حتی خودشون وجود نمیکنن پاتوش بزارن، یعنی حتی روشون نمیشه عضرخوای کنن و خودشون رو نشون بدن...





 پی نوشت:


انقدر بی فکره که جرات عضرخواهی نداره میره  و میشنه یه مشت مضخرف میبافه ، وفکر میکنه من میترسم و هیج وقت باهاش روبه رو نمیکن. اینبار ادب و حیا رو قورت دادم و یه لیوان اب هم روش جلوی همسرش و مظهر همه چی رو تو صورتش گفتم جرات نمیکرد جواب بده باورش نمیشد که من حالش رو گرفته باشم، جلوی همه بهش گفتم اگر چیزی نمیتونی بگی دروغ نگو چون من از ادم دروغ گو بی زارم و دیگه هیچ وقت نمیخوام چشم تو چشمش باشم...


با پر رویی بسیار اسمش رو گذاشته شوخی... سبزی پاک کن...


غلط زیادی...

یه وقتای یه کارایی میکنم که خودم بعدش از خودم متنفر میشم.

یکی نیست بگه غلط کردی نگرانش شدی خواستی باهاش حرف بزنی

غلط کردی زنگ زدی

غلط کردی خواستی با برادرت حرف بزنی

غلط کردی زندگیش رو بهم زدی


از خجالت دارم میمرم، به خدا فکرش رو هم نمیکردم که اینجوری بشه اصلا من از کجا میدونستم که به تلفناش گوش میدن!!!

تروخدا منو ببخش تروخدا...




پی نوشت:


همه داشته هاش رو خراب کردم، من بی مغز با یه تلفن ساده تنها چیزی که تو این زندگی داشت و باهاش تمام افکار و خاطراتش رو قایم میکرد ازش گرفتم... 

از خودم بدم میاد خیلی خیلی...


مهدی منو ببخش...

جهان هستی...

می طلبد 

سکوت و آرامش را.

رود خروشان است،

می خواهند بروند با تلاتم جریانش


گمشوند در جهان هستی،


چشمانم...