دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

ساده رنگ...

آسمان آبی تر

آب آبی تر


من  در ایوانم رعنا سر حوض

رخت می شوید رعنا

برگ ها می ریزند


مادرم صبحی می گفت:

موسم دلگیری است


من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست

زن همسایه در پنجره اش تور می بافد میخواند


من ودا می خوانم گاهی نیز

طرح می ریزم سنگی، مرغی، ابری


آفتابی یکدست

سارها آمده اند

تازه لادن ها پیدا شده اند


من اناری را میکنم دانه به دل می گویم

خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود


می پرد در چشمم آب انار،

اشک می ریزم

مادرم میخندد

رعنا هم...


سهراب سپهری... حجم سبز







پیچ زندگی...


سلام دوستان ببخشید باز یه مدت غیبم زد و نبودم.


انقدر پشت هم اتفاقات رنگ و وارنگ بد و خوب و بد افتاده که خودمم نمی دونم چه خبره...

بی خیال مهم اینه که تموم شده و امیدوارم فعلا برای یه مدت حادثه و سر و صدا از خونم بره و بهم محلت بده تا دوباره اعصابم رو جمع کنم و اماده برای بعدیا...


فقط خدایا شکرت...




پی نوشت:


خدا رو شکر که ماریا سالمه و بلای جدی و بدی سرش نیومد.

مشکل من هنوز سر جاشه ولی فعلا تو مشکلات روزانه گم شده و وقت ندارم بهش بپردازم.

دوستای گلم بلاخره جوابی که منتظرش بودن رو گرفتن و ایشالله به زودی اینور دنیا می بینمشون.

و رفتن یا ماندن؟؟؟ 

هیچ چیزی سر جای خودش نیست...

خیلی دلم گرفته،

بغضم تو حلقم خودشو قایم میکنه هرزگاهی سعی میکنه سرک بشکه بیرون و اشکم پشت مردمک شیشه ای سد کرده و به مغزم فشار میاره که بزار بشکنمش ولی لعنت به مغز که هیچ احساس و دل تنگی حالیش نیست و میگه ساکت به همه...


بلاخره قولی که داده بودم رو عملی کردم ولی انگار فقط و فقط این مغزم که پای قولش مونده و قلبم اصلا باهاش نیست. هر بار که به این صورت تو آینه نگاه میکنه یه غمی تو ته چشمام میبینه که تمام روز رو جهنم میکنه.

من چه مه؟!؟!

چرا اینقدر قاطی کردم؟!؟!

چرا نمیتونم قلب و مغزم رو یکی کنم؟!؟!


خدای دیوانه شدم، فکر کنم امیدیم بهم نیست

تعداد لیوانای قهوه ام از ۲ تا به ۵ تا رسیده دیگه خواب به چشمام نمیاد شبا تا صبح به صورت ماریا ذل میزنم و به یه راهی فکر میکنم که اخرش هم هیچی گیر نمیارم...



پی نوشت:

خدایا، خداوندا...

داری منو رو میبنی، میشنوی، کمکم کن بهم راه ارامش رو دوباره نشون بده...

خودت میدونی خیلی سبد تحملم بزرگ نیست... می بورم...

ZoomInto: Pictures, Images and Photos

باران...

باران در راه است،


صدای رعد و برقش می آید،


دل شوره دارم،


که مبادا تاب نیاورد دل من،


باران در راه است...


ZoomInto: Pictures, Images and Photos

این روزها...

این روزا خیلی عجیب و غریب شدن همه...

یکی یهوی تصمیم میگیره بره و کمتر از ۲۴ ساعت ساک بدست تو فرودگاه است...!!!

یکی یهوی تصمیم میگیره به مسیج های من جواب نده و هر چند روز یه بار بنویسه خوبم...!!!

یکی یهوی تصمیم میگیره زندگیش رو جمع کنه و بره همون جای که ازش اومد و بگه گور بابای این کشور و زندگی که با سختی ساختم...!!!

یکی برام پیغام میزاره بهم زنگ بزن دلم میخواد باهات حرف بزنم و وقتی زنگ میزنم انگار دشمن قسم خوردش زنگ زده و خیلی سنگین و بد جوابم رو میده... !!!

یکی هم همین که من میگم سلام  حالت چطوره به جای جواب میگه فقط ۵ دقیقه وقت دارم حرف بزنم دارم میرم بیرون...!!!


جدا دارم به این موضوع فکر میکنم که شاید اونا عجیب و غریب نشدن، شاید من یه مشکلی چیزی پیدا کردم که همه چیز اینجوری به نظرم میاد...؟؟؟



پی نوشت:

خداوندا بهم قدرت و شهامت بده که بتونم کنترل این زندگی رو دست بگیرم و یه تصمیمی بگیرم که ازش پشیمون نشم و سربلند جلوی دخترم...

خدایا خودت پشت و پناهم بودی و هستی...


...

همیشه اتفاقات چشم رو باز نمیکند، گاهی باعث تاغیراتی میشود که هیچ کجای منطق نمیکنجد…



پی نوشت:

ای کاشی دلیل موجهی داشتی تا راحت تر پا رو ارزوهایش بگذارم…

نمی دونم میتونه ما رو ببخشه یا نه؟!؟!

دور، نزدیک، حیران...

گاهی اوقات فکر میکنی یک ماه ونیم!!!

وای خدایی من خیلیه نمیتونم صبر کنم و چطوری میتونم این زمان رو تنها و چشم به در بمونم، ولی یکهو میبینی که فقط هفت روز مونده و این تاریخ چقدر نزدیکه...

تازه حسی میکنی که قلبی که فکر میکردی رفته هزاران هزار کیلومتر دورتر دوباره داره نزدیکت میشه، به فاصله کمتر از هفت روز. ای خدا این هفت روز رو هم به همون سرعتی که یک ماه و اندی رو گذروندی، بگذرون. دیگه دلم طاقتش داره طاق میشه و چشمم از بی خوابی قرمزتر از قبل و روحم ناآرومتر...



پی نوشت:

چی شد من باید شرایطشون رو درک کنم و به بی اعتنایی و بی ادبیشون رو یه مفهوم منطقی بدم ولی اینکه سرکارم و نمیتونم جواب تلفن رو بدم براشون غیرقابل درکه!!!

عجب دنیایی هستن این موجودات دو پا...

آرامش...

یعنی یه چیزی ته قلبت بالا و پایین نشه با دیدن بالا و پایین شدن زندگیش،

یعنی وقتی که ببینی تو آرامشه و قلبت آرامشش رو حس کنه،

یعنی بدونی توی چشماش دیگه حراس نیست و فقط یه آفتاب گرمه تابستونی...




پی نوشت:

امیدوارم یه روز من و (م . الف) به آرامش برسیم، باور کنید هنوزم هم دوستتون داریم حتی خیلی بیشتر از قبل...

پایبندی...

تا حالا شده یه چیزی رو بپذیرید به خاطر کسی ولی نتونید پایبند بمونید؟


مثلا حاضر بشید یه چیزی که یه جورایی جز هویتونه رو با یه چیزی دیگه فقط به خاطر زندگیتون عوض کنید، و خیلی هم دلتون بخواد باورش کنید و بهش پایبند باشید ولی نتونید، چراشم خودتون ندونید؟؟؟


من یه چیزی از هویتم رو به خواسته اون عوض کردم و بهش قول دادم پایبندش میمونم یه مدت ۴ سالی هم بودم بعد بدون هیچ دلیلی یکدفعه ولش کردم و اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم. اون ته تهای قلبم هنوز یه باورهایی هست ولی اینکه بازم جدا دنباله روش باشم نیستم و خودم هم نمیدونم چرا؟


یه وقتای فکر میکنم اگه بخوام دوباره انجامش بدم شاید بازم زود دلم رو بزنه و بیخیالش بشم. ای کاش این حرف دلم رو باور میکرد، هر بار که سر این ماجرا با هم صحبت میکنیم میگه میخوام باورت کنم ولی نمیتونم وقتی باور میکنم که ببینم که واقعا با جون و دل پایبندش باشم...

حق داره، درستش هم همینه. ولی من ...


اصلا پایبندی یعنی چی؟ چطور میشه ثابت کرد پایبندی؟ من که همیشه فکر میکردم یعنی اینکه همیشه سر حرفمون باشیم و وقتی که پای عمل رسید پس نکشیم. چمیدونم مثل رفاقت، دوستی، معرفت...


نظر شماها چیه؟ کی میدونه پایبند بودن یعنی چی؟ چیکار باید بکنیم که به خودمون ثابت بشه پایبندیم؟




پی نوشت:

خدایا بهم قدرت بده که بتونم پای حرف وایسام، واقعا میخوام که شادی رو ته چشاش بخونم...

 

و این است زندگی...

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟


مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد،

قدر این خاطره را ، دریابیم.


سهراب سپهری... (شعر زندگی)

هوای شعر...

روزگار غریبی است...



دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم.

دلت را می بویند


روزگار غریبی ست، نازنین


و عشق را

کنار تیرک راهبند

تازیانه میزنند.


عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد


در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.


روزگار غریبی ست، نازنین


آن که بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.


نور را در پستوی خانه نهان باید کرد


آنک قصابانند

بر گذرگاه ها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود


روزگار غریبی ست، نازنین


و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان.


شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد


کباب قناری 

بر آتش سوسن و یاس


روزگار غریبی ست، نازنین


ابلیس پیروزمست

سوز عزای ما را بر سفره نشسته است.


خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد




احمد شاملو.... ترانه های کوچک غربت

من اینجام...

دوباره سلام دوست جونیای عزیز...

وای خدای من باورم نمیشه که بعد از تقریبا یک سال دوباره دستم به این صفحه رسید... باورتون میشه اینترنت توی خونه و من نیومدم اینجا...

ولی کلی درگیر بودم که به هیچی نرسیدم غیر فیسبوکم که اصلامگه میشه اون رو فراموش کرد... 

تو این مدت کلی اتفاقات عالی و کلی هم بدبد افتاد که نگو... بهترین اینکه من و آقای همسر صاحب یه دختر خوشگل و ناز شدیم به اسم ماریا...


مامان گلم برگشته اینجا و حسابی در حالی لوس بازیم و یه دوست قدیمی (م . الف) که قبل از اینکه خیلی با هم صمصیمی بشیم از هم دور شدیم به علت ... و بعد از ۷-۸ سال پیداش کردم که کلی کلی خوشحالم، اونم مثل من خیلی بالا و پایین داشته این چند سال که ......و اتفاقاتی که برای عزیزانم تو ارمنستان و انگلیس افتاده... بگذریم.


دلم برای این صفحه خیلی تنگ شده بود جای که من خودمم، خودی که بوده و خواهد بود بدون اینکه مجور باشه ماسکی به صورتش بزنه و تظاهر کنه و نگران اینکه کسی خوش میاد و نمیاد و برای دل خودم بنویسم و حسم و خوشی و غمم رو با شما دوستای گلم تقسیم کنم... دریا جان و نفس جان خیلی ممنون که به یاد این دوست بیمعرفتون بودید و سری به من زدید...



دوستون دارم یه دنیا...

باز گشت...

سلام دوست جونیای خوب...


دلم برای همتون تنگ شده بود، این سه ماه همش دنبال کارا و برنامه های بودم که باید ردیف میشد و در کنارش استراحت کامل که دیگه داره کلافم میکنه. هرچی کتاب و فیلم و تلوزیون و وب سایت تو این دنیا هست تقریبا یه دورکی زدم بازم وقت اضافه اورم.


خصوصا که همسر محترم سرگرم کار و مسافرتهای کاری همیشگی و دیر وقت خونه میامد... ولی خیلی ناراحت نیستم. یه همراه با من هست که تنهام نمیزاره...


قول میدم زود به همتون سر بزنم و هر چی که تا این مدت از نوشته های قشنگتون عقب افتادم جبران کنم...


همتون و دوست دارم، دوست جونیا...