دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

جوانه امید...

سلام به همه دوستای گلم، خوبید؟

شرمنده که این مدت خبری ازم نبود، به خدا تقصیر آقای همسر نبود انقدرها هم دلم تنگ نشده بود(بین خودمون).

یه اتفاقاتی افتاد که خوشحال بودم و میخواستم بیام باهمتون این شادی رو تقسیم کنم و یکدفعه همه چیز ۳۶۰ درجه عوض شد و حالم یخورده گرفته بود تا دیروز...


دیروز فهمیدم که همه چیز خوبه و توی این دنیای بزرگ و توی خونه کوچیک من داره اتفاقات شیرینی می افته... انگار دعاهای من و همسر محترم داره جواب میده و جوانه امید دوباره داره تو این زندگی رشد میکنه. خیلی خوشحالم و امیدوارم خداوند متعال این رحمت رو برای همیشه پایدار نگه داره این حس خوب ما رو ازمان نگیره و اجازه بده این حس خوب همیشه توی دلم بمونه...


خداوندا شکر گذار بزرگی و مهربانیت هستم و شکر گذار رحمت و برکتت... 

خداوندا دوستت دارم و سر به سجده عبادتت...



مرخصی از زندگی...

تا حالا شندیده بودین مرخصی از زندگی!!!


یه حالی میده که نگو...

البته جریان از این قرار که آقای همسر برای یه سری کارها ۱۱ روز خونه نیست که ایشاالله سلامت و خوش باشه، اینجاست که من یه مرخصی حسابی ۱۱ روزه از زندگی مشترک گرفتم و دارم حسابی خوش میگذرونم. البته فراموش نشه که باید هر روز صبح بیام سرکار ولی بعدش تقریبا دارم هر روز یه دوستم رو که یه مدت ندیدم میبینم وغذاهای رو که دوست دارم میخورم خصوصا چیزای رو همسر محترم دوست نداره و من نمیتونم به خاطر اون خیلی بخورمشون،برنامه های آشپزی رو که خیلی بهشون علاقه دارم رو میبینم و ...


خلاصه دارم یه صفای اساسی میکنم. جالب اینجاست که مامانم زنگ زده دیشب و میگه بابات داره میره مسافرت کاری منم اومد خونه خواهرم، دختر خالم میخندید به ما که مادر و دختر دارید حال میکنین...


خیلی از این مرخصی خوشحالم چون وقتی آقای همسر برگردن حسابی دلم براش تنگ شده.


یه وقتای فاصله خوبه یادت میاره که شریک زندگیت چقدر تو زندگیت مهمه چقدر دوستش داری...


حالا پیش خودمون باشه، دلم براش تنگ شده. یه کوچولو...

من و بارون...

بعد از سالها امروز با یه دوست حرف زدم...


البته الان یه دوسته، یه زمانی خیلی بیشتر از اینها بود برای حداقل ۶ سال. اون موقع ها زیباترین لحظه ها و رابطه دوستی بود که خیلی بیشتر تو قلبامون بود تا توی چشمامون و لبهامون...


یکدفعه قصر زیبای آرزوهامون ریخت روی سرمون همچین که تا یکی دوسال هر دو گیج میزدیم و بلاخره من کم آوردم و دیگه نمیتونستم تو اون برزخ طاقت بیارم و تصمیم به رفتن گرفتم ولی خبر نداشتم دست تقدیر یکدفعه پرتم میکنه این گوشه دنیا و حتی تا دیروز فکر میکردم که دیگه هیچ وقت نمی بینمش یا هیچ وقت ازش خبری نمیشنوم...


ولی این دنیا کوچیکتر از اونی که فکرش رو میکنیم.

یکدفعه امروز تو دنیای عجیب و مرموز مجازی میبنی اونی که فکرش رو نمیکردی داری میبنی و باهاش حرف زدی، می بینه که تو یک گوشه دنیای که دستت ازش کوتاه گیر کرده و اون هم اشتباه گذشته رو دوباره تکرار کرده و اینبار دیگه راه برگشتی نداره. بی اختیار تمام اون دوران جلوی چشمات مثل فیلم رد میشه تمام اون شادی و انرژی و احساس. انوقت که مثل من دلت میخواد بری تو آب این اقیانوس و به اون موجها بگی خواهش میکنم بشور تمام خاطرات رو ببر.


چون هنوز بعد از این سالها یادش هم بهمم میریزه و دیگه دلم نمی خواد به اون روزا برگردم مخصوصا که حالا یه کسی صاحب قلب و روحمه. هیچ وقت به قلبم خیانت نمیکنم...


ای که لعنت به هر کسی که گفت اولین هیچ وقت فراموش نمیشه، چرا درست گفته؟؟؟

حالا این منم که زیر بارون دلم تو کوچه های خاطراتم پرسه میزنم...

اینبار نه به خاطر چراها. اینبار به این خاطر که اگر حرفهای قلبم رو زده بودم شاید امروز اینقدر بهم نمیریختم و شاید هم شاهد سردرگمی اون نبودم....




رفتم که شاید رفتنم فکرت رو کمتر بکنه،

نبودنم کنار تو  حالتو بهتر بکنه.


لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود،

احساس من فرق داشت باتو دوست داشتنت خالی نبود.


بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون،

چشمام خیر به نور چراغ تو خیابون.


خاطرات گذشته منو میکشه آروم،

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون.



خوش شانس ...

امروز یه اتفاق زیبا و خیلی احساس افتاد...


ساعت ۶:۲۰ دقیقه بود که تو مترو بودم و اولین ایستگاه ایستاد یه دختر جوانی اومد تو قطار و نشست جلوی من یکدفعه جیغ کشان پرید رو یه پسر جوانی که انطرف تر نشسته بود، همه همینطور بر و بر به این دوتا نگاه میکردن بعد از جیغ کشان و بغل و ماچ بازی دختر گفت: داداشی دلم برات خیلی تنگ شده بود. وای چقدر زیباست اول صبح تصادفی با برادرت همسفر بشی...


یک آن خودم و پوریا به ذهنم رسید، اتفاقا دیشب داشتم باهاش تلفنی صحبت میکردم و ازم پرسید کی برمیگردی دلم برات تنگ شده نامرد، اینقدر شوهر ذلیل نباش و بیا، آخه دلم تنگ شده شبونه بزنیم بریم بام تهران هایدا خوری. منم مسخرش کردم خاک عالم بر سرت هنوز مثل ۲۰ سالگیتی پیرمرد زن داری آدم شو ...


وسط حرفامون یاد آور قول من شد که تو فرودگاه موقع خداحافظی قول داده بودم که زود برمیگردم، و حالا ۷ سال از اون قول گذشته. خیلی خجالت کشیدم از بد قولی خودم...


وقتی این خواهر و برادر رو تو مترو دیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد و یاد آخرین لحظه تو فرودگاه خودم و پوریا افتادم که بی صدا گریه میکردیم تو بغل هم ، من و بوسید و گفت: هر جا که هستی نگران پشت سرت نباش، نگاه من پشتت. طفلک همیشه پشتم بوده، یه وقتا راننده شخصی ببره و بیاره و دنبال کارای من خصوصا اون اواخر قبل از اومدنم از تهران...


وای که چقدر حس نبودنش رو میکنم امروز، وقتی رسیدم سرکار به مظهر زنگ زدم و گفتم دلم میخواد برگردم تهران، دلم برای پوریا تنگ شده. خندش گرفت گفت: عجب خوش شانسی پوریا...





این حس خیلی بدیه ...

دارم با خودم میجنگم که بتونم بشم مثل اون روزا، ولی نمیدونم چرا نمیشه.


قبل از دیدنش یا حرف زدن باهاش به خودم میگم باید از این ماجرا بگذرم و بیخیال بشم و اهمیت ندم ولی همین که میبینمش یا باهاش صحبت میکنم یه هوی یادم میره ساکت میشم و بی اهمیت بهش. من چه مرگمه. اه پریسا حالم رو بهم زدی هیچ وقت اینطوری بی منطق ندیده بودمت همیشه از کنار همه چی راحت رد میشی چه مرگته تو...


وای خدا انقدر حس بدی تومه که نمتونم بگم. دیگه حرف زدنمون داره به سکوت میکشه همچین که هیچی برای گفتن نداریم و اون هم چاره ای جوز گذاشتن گوشی تلفن نداره. دیگه دارم شورش رو در میارم. یه جوری باید افسار این اسب رو دوباره به دست بگیرم. وای که میخوام جیغ بکشم از اون بنفشاش. هر چند که تو اون چند روز تنهایی دلم کشیدم ولی تو سکوت. اینبار از دست خودم نه اون...


این بار سعی کردم کار احمقانه ای نکنم و خودم رو کنترل کنم که ماجرا بدتر نشه ولی انگار این کنترل داره از داخل خوردم میکنم. حس میکنم دارم تیکه تیکه میشم... من اون پریسای که میشناختم نیستم... 


چرا؟؟؟!!!!!!!!!!!



پی نوشت:


بیچاره مظهر داره سعی میکنم تو این ماجرا دخالتی نکنه و بهم فرصت بده ولی فکر کنم اونم از این بهمریختگی من خبر داره و هی محبت میکنم بلکه آروم بشم. یکی نیست بگه آخه طفلک من تو چرا داری تلاش میکنم تو که هیچ جای این قصه نیستی... 


هفت رنگ ...

یادمه بچه که بودم مامانم بهم میگفت هر کسی رنگی داره و قشنگ ترین رنگ بی رنگی ولی سخته....!!!

خوب بچه بودم حسابی حالیم نمیشد یعنی چی؟ ولی الان می بینم راست میگه سخته که بی رنگ باشی صاف و زلال باشی مثل آب، بی رنگ و زلال...


تو این یک ماه خیلی خوب نیاوردم هی اتفاقات عجیب و نچندان جالب برام پیش میاد، که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده دارم سعی میکنم بسپارمشون به دست فراموشی ولی واقعیت نمیدونم برای اولین باره چرا نمیتونم ببخشم، شاید بهتر باشه بگم نمیتونم رهاش کنم...


شاید خدشه ای که به ذهنم به روحم وارد کرده قابل جبران نیست یا حداقل فعلا نمیتونم با هیچی ترمیمش کنم...

دلم خیلی سوخت، خیلی تلاش کرده بود که بهم ثابت کنم که متاسفه و دلش برام تنگ شده و از کرده پشیمون ولی لعنتی این دل من که هرچی اون التماس کرد به مغز من گفت گوش نکن و آدم حسابش نکن. یه جورایی از خودم در حیرتم این مغز و دل من چه جنگی داشتن دیروز.


ای خدا من چه مرگم شده چرا شدم یه تیکه سنگ انگار نه احساس نه اندیشه هیچی توم نیست خالی شدم خالی تر از هوا، فکر میکنم دارم قاطی رنگای این دنیا میشم شاید هم خیلی تیره. میترسم نمیخوام روحم داره آزار میبینه، خدا جونم کمکم کن بهم قدرت بده که خودم رو پاک کنم و از نو بنویسم. خواهش میکنم...


من بی رنگی رو دوست دارم، می خوام بازم زلال باشم... 


پی نوشت:

* فرقی نداره از نژادی و چه مملکتی و چه تحصیلاتی  و چه فرهنگی باشی، بهمون ثابت کردی که یه احمقی با یه دهن گنده که زیادی باز و بسته میشه و تو مغزت فکر میکنی اونای که ازش میاد بیرون مروارید ولی چیزی که اطرافیانت فهمیدن همش یه مشت پاره سنگه...


* آقا جان ما اگر بگیم از تصمیمون منصرف شدیم دست برمیدارین، بازم خواستیم یه کاری تو زندگیمون بکنیم مزاحمت دنیای شد و دیگران به زحمت افتادن. ( خوبه هنوز تصمیمون اجرای نشده اینه وگرنه چی میشد)


* امان از حسد، انگار ۵۰ ساله پیشه که زن بودنت رو فقط با یه چیز میشه ثابت کرد...



یه حسی که نمی تونی ازش فرار کنی ...

میپرسید چه حسی؟

میگم: تنهایی...


بر حسب اتقاق که نمخوام در موردش حرف بزنم یه چیزی دست گیرم شد، اون چیزی که ما به عنوان تنهایی ازش میدونیم اصلا واقعیت نداره.

به این نیست که یه گوشه بشینی و ببینی هیچ کسی کنارت نیست، به این نیست که همراهی برای افکارت پیدا نکنی، به این نیست که سر به گردونی و ببینی تو یه کشور غریب کسی تو رو نمیشناسه....


به نظر من تنهایی یه حس که لعنتی تو قلب خونه میکنه و براش مهم نیست چند نفر کنارتن میخواد عزیزترینت باشه یا غریبه یا چقدر سرشناس باشی یا هم عقیده داشته باشی. به اینکه چشم باز میکنی و میبنی تو قلب کسای که فکر میکردی خونه داری ، نداری و شاید هم هیچ وقت نداشتی. یه حس یخی تو سینته، یخی که میتونه فشارت رو انقدر پایین بیاره که حس کنی مرگت همینجا جلوی چشاتت. 


اینجاست که میگی چه فکرای باطل میکردم، مهم نیست چقدر به همه این کره زمین با آدماش اهمیت بدی، می فهمی که هیچی نیستی پوچ پوچ و تو از ذره هوا هم سبک تر تو این بازی. انوقت مثل من میگی لعنت بر خودم باد...

چقدر سخته یادبگیری سنگدل باشی و بی احساس. این دنیای کثیف داره سعی میکنه تمام خوبی ها و محبت ها رو بشوره و ببره، عجب جنگی  تو این قلب یخ زده...


نمی دونم شاید حق با اوناست این من که خیلی احساس میکنم تو قلبشون جا دارم که نباید خودم رو جا کنم و سعی نکنم زیادی تو قلب و دنیای خودم راهشون بدم. مظهر میگه هرچی مهربانتر و احساسی تر، بدبخت تر و شکسته تر، این دنیا خیلی بی رحمه...


می دونین شاید حس تنهایی اذیتم کنه ولی بهتر از حس تنفره، حداقل به یه زخم رو دلم و بازوم ختم نمیشه...



در نهان، به آنان دل می بندیم که دوستمان ندارند،

ودر آشکارا

از آنان که دوستمان دارند غافلیم.

شاید این است دلیل تنهایی ما


*دکتر علی شریعتی*



اخوان ثالث...

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،سرها در گریبان‌ست.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان‌ست.
وگر دست محبت سوی کس یازی، 
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان‌ست.

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین‌ست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سردست. . . آی . . .
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خوردۀ رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمۀ ناجور.

نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان‌ست.

من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان‌ست.
و قندیل سپهر تنگ‌میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه‌توی مرگ‌اندود، پنهان‌ست.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان‌ست.

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلورآجین،
زمین دل‌مرده، سقف آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه، 
زمستان‌ست.

؟...

صفحه دوم شناسنامه چیز غریبیه،

میتونه پر از ازدواجها و طلاقهای ننوشته باشه...

شیرین، تلخ، شیرین، عبرت آموز...

امروز میخوام از یه دو روز پیش براتون بگم که قرار بود عالی باشه.


سه شنبه همه عازم خارج از شهر شدیم برای رفتن به قله کوه، دیگه برفی نیست و ویستلر خیلی خوشگله از بالای قله. یه خورده اعصاب من و گلچهره از دست این شوهران گرامی قاطی بود که خودشون رو لوس کرده بودن ولی به همه اینها راهی شدیم و سعی کردیم خیلی اهمیت ندیم...

داشت خوش میگذشت رفتیم تو کابین و رسیدیم بلای قله، وای من همیشه سرم گیج میره وقتی میرم بلای بلندی یا توی تله کابین از ارتفاع میترسم...

خلاصه هی خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم. من و گلچهره و محمد رفتیم تو رستوران که یه چیزی برای محمد بگریم و مظهر و وقار و موعض با هم بودن، ما هم با خیال راحت که بچه پیش مرداست یه نیم ساعتی به عکس انداختن و خوش بودن گذروندیم که چشممون به شوهران گرامی افتاد که بچه پیششون نیست.


...........


خدای من دنیا دور سرم چرخید یک آن بی اختیار جریان دختر خاله ام و تصادفش جلوی چشمام آومد، تمام بدنم داشت میلرزید. دست محمد رو گرفته بودم و می لرزیدم ، همه شروع کردیم به داد زدن و موعض رو صدا کردن دویدم بیرون از رستوران مثل دیونه ها داد میزدیم موعض موعض...

که یکی از کوه بانان موعض رو با صورت خونی آورد من افتادم رو صندلی بیرون وقتی خون رو دیدم از خود بی خود شده بودم، فقط صورت محمد رو تو بغلم قایم کردم که موعض رو نبینه، محمد هم گفت پری، موعض حالش خوب میشه؟ منم سرش رو بوسیدم و گفتم اره عزیزم موعض حالش خوبه نگران نباش...


بیچاره گلچهره گریه میگرد و به طرف دستشوی می دوید، موعض رو برد که صورتش رو بشوره، موعض هم ساکت به مامانش خیره شده بود. من و مظهر بیرون منتظر بودیم تا بیان وقتی اومدن من گلچهره رو بردم تو دستشویی که دست و صورتش رو بشورم همش خون بود. طفلک بغضش ترکید و زد زیر گریه...

آرومتر که شد، اومدیم بالا، وقار موعض رو چسبونده بود به صورتش و سفت بغلش کرده بود. خدا واقعا رحم کرد، کوه بانان به دکترشون خبر داده بودن، اومد و موعض رو دید... گفت که خوبه و فقط یه خونریزی بینی بوده و حالش کاملا خوبه...


حالا دیدنی بود که شیطون میخواست بازم بدو بیرون گذاشتیمش رو میز که نتونه در بره بازم میخواست خودش رو از میز بکشه پایین... ماشاالله بشه که این بچه چقدر با انرژی...

خلاصه همه سعی کردیم که یادمون بره و بیشتر مواظب باشیم، طبق معمول مظهر شروع کرد به مسخره بازی و همه رو خندوندن... رسیدیم پایین قله و رفتیم لب دریاچه جاتون خالی یه غذای حسابی خوردیم و من رفتم با مظهر یه قدمی بزنم که محمد با تفنگ آبیشی اومد سراغم، خیلی باحال گفت: پری آماده باش میخوام خیست کنم... قربون اون حرف زدنت بشم عزیز...


خلاصه روز خوبی بود ولی یاد گرفتیم که هیچ وقت حواسمون از بچه ها پرت نشه و مواظبشون باشیم. 


خدایا شکرت برای سلامت بودن موعض، آنجا پرتگاه خطرناکی بود...






حرفهای خوب خوب ...

امروز یه دلی از عذا در اوردم یه دل سیر با دوست جون خوبم بهناز چتیدم...


یک حالی داد، بهناز تنها کسی که از هر چی دلت میخواد میتونی بگی و از چیزای خوب خوب تا چیزای بد بد، مزیتشم به اینکه اول از یک سطح خانواده هستیم  و یه جورایی با سختی بزرگ شدیم و هر دو سعی کردیم خودمون رو به سازیم و شرایط رو برای خودمون بهتر کنیم و به پای خودمون وایسیم.

 داشتیم در مورد اتفاقات اطرافمون میگفتیم و به اینجا رسیدیم که دست خدا صدا داره اونم چه صدایی... وقتی بزنتت همچین میزنه که نفهمی از کجا خوردی...


بعدش یاد دوستان قدیم کردیم که بهناز سرراه بازار اتفاقی دیده بودتش و یه مشت چرند و پرند تحویلش داده بود که خوب از اون بیشتر از اینم انتظار نمیشه داشت.

بعدش داشتیم درمورد روابط همسران صحبت میکردیم آخه تازه داره قاطی مرغای عالم میشه و همچین علفه شیرین شیرینه به دهن بهناز جونم، ولی از یه چیز بهناز خوشم میاد عاقله چشمش بازه بازه خوب میبینه و سعی میکنه منطقی و عادلانه برخورد کنه. یه مواردی رو بهم گوش زد کرد که الان دارم بهش فکر میکنم میبینم ای وروجک راست میگیا... منی که ۶ سال ازدواج کردم خیلی اهمیت ندادم که این دختره الان داره اهمیت میده.. ولی از یه چیزی خوشحالم برعکس اینکه میگن جوانای این دوره نمیفهمن بیان ببینین چه تیز بینایین . 

اصلا این دختر بمب انرژی، وقتی باهاش میچتم یه دنیا شاد میشم...

حیف که نمیتونم تو عروسیش باشم. همیشه ارزو میکردیم که تو عروسی هم این کارو و کنیم و اونکارو کنیم. خوش بهحال نامزد جونش که برای همیشه میتونه با این فرشته روی زمین زندگی کنه.(این یکی یه کمی حسودی بود خوب حق دارم دیگه با بهناز خدایی همیشه خوش میگذره)


ولی با همه اینا براش یه آرزو میکنم کنار عزیزش همیشه در آرامش و شادی قلبی باشه...


بهناز جون بهترین دوست من، دوست دارم 



!!!

یوقتای نمی دونی چی بگی، چی کار کنی....

خصوصا وقتی کاری نکردی و چیزی نگفتی و حالا باید جواب پس بدی. وقتی حرفت رو باور نمیکنه و تو ذهنش فقط و فقط حرف خودش منطقی، چی بگم...

داشتم روز خوبی رو طی میکردم، دوستم اومده بود برای ناهار و همه چیز خوب بود ولی همین که اونا رفتن جهنم من شروع شد...

یه جورایی خفه خون گرفتم، دارم توی خودم جیغ میکشم و گریه میکنم... ای کاش شجاعت داشتم و میرختمش بیرون، البته نکه نداشته باشم دارم ولی همه چی بدتر میشه پس فقط ساکت می مونم و سعی میکنم خودم رو اروم کنم....

باز هم با این همه ذهنم رو درگیر می کنم با اون ۲ ساعت خوبی که با دوستم داشتم ...



و امروز نیز بگذرد... 

یک روز ابری خیلی عالی...

امروز خیلی خوشحالم میگین چرا الان براتون میگم...


صبح که بیدار شدم تقریبا ۷ صبح بود گفتم اه دوباره زود بیدارشدم بعد یه روز خیلی بلند کاری میخواستم بخوابم ولی نمیدونم چرا بیدار بیدار بودم، یه نگاهی به بیرون پنجره انداختم گفتم اه بازم ابری حالم بهم خورد، خلاصه بلند شدم یه صبحانه درست کردم(چای و پنیر و نون سنگک) وای جاتون خالی اینجای که من هستم نون سنگک کم گیروتون میاد اونم شانس اورده بودم که مظهر از یه مغازه ایرانی سه تا خریده بود... خلاصه تلوزیون رو روشن کردم برنامه مورد علاقم که مسابقه آشپزی بود رو گذاشتم و شروع کردم به خوردن... یکهو به خدم اومدم دیدم نصف نون رو خوردم...


بعدش بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم که باید میرفتم بیرون، اهان راستی نگفتم امروز تولد ندا جون دوست خوبم بود، البته در مورد ندا جون باید بگم که معلم دبیرستان من بود بعد از مدرسه شد دوست جونم. قربونش برم انقدر ماه که با اون بچه های ملوسش و همسر گلش. خلاصه اماده شدم زدم بیرون برای رفتن به خونه ندا باید دو تا اتوبوس بگیرم، همین که به دومی رسیدم رفت و شانس من باید ۳۰ دقیقه برای دومی صبر میکردم. وقتی رسیدم و زنگ زدم صدای پسر گلش رو شنیدم که میگم مامان بیا خاله پریسا اومد بدو بیا...


خلاصه بعد یه ماچ و بغل جانانه رسیدم به حرف و حال کردن. یه ناهاری بهم داد کیف کردم انقدر در کنار ندا بودن بهم چسبید که نگو ...  همین موقع دوستم مسیج داد که منم میام باشگاه ای ول چه روز باحالی دارم من... خلاصه بعد یه نصف روز حرفیدن و خوش بودن خداحافظی کردم و رسیدم خونه که دیدم دوستی منتظر جلوی در رفیتم خونه و کیف باشگاه رو برداشتم و رفتیم جاتون خالی نمیتونستم جم بخورم بس که خورده بودم هی گاماس گاماس ورزش میکردم و دوستی بهم میخندید و مسخرم میکردم ساعت شدم بود ۸:۳۰ شب که باید میومدم خونه و به شام پختن...

وسطیای بپز و بشور بودم که گلچهر زنگید که فردا صبح بیا اینجا گفتم نمیشه باید برم مغازه گفتم چرا مظهر شیفت رو ردیف کرده.

ای خدا جون انگار بهم جایزه اسکار دادن. حالی کردم که نگو فردا تعطیل... با امروز و جمعه و شنبه و یکشنبه ... ۴ روز تعطیل... وای مظهر و گلچهر دوستون دارم...


فکر کنم اثر اون چای که ندا برام درست کرده. ای خوب میارم، گوش شیطونک کر...


جای همتون خالی یه روز عالی داشتم که نگو. الانم که دارم اینو مینوسیم دارم قهوه تلخ رو میبینم قسمت ۳۶ خیلی باحاله...( تازه گذاشتن تو اینترنت چون من به سی دی دسترسی ندارم)..


خدا جون دوست دارم ممنون که منو قابل این همه خوشی و دوستای خوب میدونی...



ندا جونم تولدت مبارک





یک روز عجیب ...

امروز اتفاقات عجیبی افتاد، یه چیزای که همچین خودم هم موندم.


دیشب درست حسابی نخوابیدم برای اینکه این دندون عقل احمق یادش افتاده در بیاد... 

واقعا که به جای عقل باید اسم احمق بهش میدادن.


دم صبح دردش افتاد و خوابم برد ولی دیگه وقت بیدار شدن بود برای رفتن سرکار. ولی امان از اینکه پام رو گذاشتم سرکار دردش دوباره شروع شد تقریبا دیگه در حال داد و جیغ بودم که مظهر بایه کرم بیحسی دندان امد. چشمتون روز بد نبینه که رفته قوی ترین نشون رو گرفته بود همینکه گذاشتم روی لثه ام تمام فک و زبونم سر شد. دیگه اختیار ازش نداشتم نمیتونستم زبون و فکم رو تکون بدم حالا خنده دارش این بود که برام ناهار  هم اورده بود... 


یه جورایی داشتم می خوردم که تلفنم زنگید و دوستی که تقریبا یک ماهی بود ازش بیخبر بودم  بهم زنگ زد (به علت مشکلاتی ترجیح دادیم که دیگه با هم رابطه ای نداشته باشیم). میخواست همدیگر رو ببینیم، من تو راه خونه و تو مترو بودم گفتم باشه و رفتم به کافی شاپ نزدیک خونه و باورم نمیشد همچین بغلم کرد و خیلی عادی برخورد کرد که انگار همین دیروز با هم بودیم !!!

بعدش گفت بیا بریم خونم 


نقشه کشید بریم باشگاه چون دوشنبه ساعت ۷ عصر کلاس یوگا هست. گفتم باشه. ولی جالب همچین باهم حرف زدیم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بوده. ولی خدای خوش گذشت. تفریبا ۳ ساعت با هم تو باشگاه بودیم. احساس خوبی بود واقعیتش دلم براش تنگ شده بود.

ولی خیلی دلم میخواست واقعا در مورد قبل حرف میزدیم ولی شاید یه شرایط بهتر، یا شاید فقط باید فراموشش میکردم.

وفتی رسیدم خونه بهم مسیج داد که مرسی برای امروز و خیلی بهش خوشگذشت و فردا میبینمت...



یه چیزی رو امروز فهمیدم که اگر کسی از زندگیت میره بیرون یه دلیلی داره و اگر برگرده جای خوشحالی داره ولی خیلی باید حواست جمع تر از قبل باشه...



حالا بی خیال که دندون در دوباره شروع شده... آی...

اخبار خوش ...

سلام امروز اصلا حال خوشی نداشتم وقتی از خواب بیدار شدم. انقدر بدنم خسته بود که نگو. بعد از ۱۸ ساعت کار  بدون هیچ استراحتی که سه شنبه داشتم داغون بودم و وقتی چشم باز کردم نمیتونستم از تو تخت بیرون بیام ، ولی چاره ای نبود باید میومدم بیرون.

آخه امروز جواب آزمایشم می اومد آزمایشی که یک سال منتظرشم و جوابش برام خیلی مهمه.


بلاخره به زور یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم راهی شدم تازه دیرم هم بود ۴ دقیقه... 

بعد از دیدن دکتر انگار بهم آمپول تقویتی زده باشن خستگی یادم رفت. انقدر خوشحال بودم که نگو.

بلاخره همه چی درسته من کاملا سلامتم رو به دست آوردم این یعنی یک چراغ سبز سبز...


ای خدا جون ممنونتم. مرسی 

کمکم کن به چیزی که می خوام برسم خیلی بهش امید بستم... 


دوستت دارم خدا جونم...