امروز میخوام از یه دو روز پیش براتون بگم که قرار بود عالی باشه.
سه شنبه همه عازم خارج از شهر شدیم برای رفتن به قله کوه، دیگه برفی نیست و ویستلر خیلی خوشگله از بالای قله. یه خورده اعصاب من و گلچهره از دست این شوهران گرامی قاطی بود که خودشون رو لوس کرده بودن ولی به همه اینها راهی شدیم و سعی کردیم خیلی اهمیت ندیم...
داشت خوش میگذشت رفتیم تو کابین و رسیدیم بلای قله، وای من همیشه سرم گیج میره وقتی میرم بلای بلندی یا توی تله کابین از ارتفاع میترسم...
خلاصه هی خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم. من و گلچهره و محمد رفتیم تو رستوران که یه چیزی برای محمد بگریم و مظهر و وقار و موعض با هم بودن، ما هم با خیال راحت که بچه پیش مرداست یه نیم ساعتی به عکس انداختن و خوش بودن گذروندیم که چشممون به شوهران گرامی افتاد که بچه پیششون نیست.
...........
خدای من دنیا دور سرم چرخید یک آن بی اختیار جریان دختر خاله ام و تصادفش جلوی چشمام آومد، تمام بدنم داشت میلرزید. دست محمد رو گرفته بودم و می لرزیدم ، همه شروع کردیم به داد زدن و موعض رو صدا کردن دویدم بیرون از رستوران مثل دیونه ها داد میزدیم موعض موعض...
که یکی از کوه بانان موعض رو با صورت خونی آورد من افتادم رو صندلی بیرون وقتی خون رو دیدم از خود بی خود شده بودم، فقط صورت محمد رو تو بغلم قایم کردم که موعض رو نبینه، محمد هم گفت پری، موعض حالش خوب میشه؟ منم سرش رو بوسیدم و گفتم اره عزیزم موعض حالش خوبه نگران نباش...
بیچاره گلچهره گریه میگرد و به طرف دستشوی می دوید، موعض رو برد که صورتش رو بشوره، موعض هم ساکت به مامانش خیره شده بود. من و مظهر بیرون منتظر بودیم تا بیان وقتی اومدن من گلچهره رو بردم تو دستشویی که دست و صورتش رو بشورم همش خون بود. طفلک بغضش ترکید و زد زیر گریه...
آرومتر که شد، اومدیم بالا، وقار موعض رو چسبونده بود به صورتش و سفت بغلش کرده بود. خدا واقعا رحم کرد، کوه بانان به دکترشون خبر داده بودن، اومد و موعض رو دید... گفت که خوبه و فقط یه خونریزی بینی بوده و حالش کاملا خوبه...
حالا دیدنی بود که شیطون میخواست بازم بدو بیرون گذاشتیمش رو میز که نتونه در بره بازم میخواست خودش رو از میز بکشه پایین... ماشاالله بشه که این بچه چقدر با انرژی...
خلاصه همه سعی کردیم که یادمون بره و بیشتر مواظب باشیم، طبق معمول مظهر شروع کرد به مسخره بازی و همه رو خندوندن... رسیدیم پایین قله و رفتیم لب دریاچه جاتون خالی یه غذای حسابی خوردیم و من رفتم با مظهر یه قدمی بزنم که محمد با تفنگ آبیشی اومد سراغم، خیلی باحال گفت: پری آماده باش میخوام خیست کنم... قربون اون حرف زدنت بشم عزیز...
خلاصه روز خوبی بود ولی یاد گرفتیم که هیچ وقت حواسمون از بچه ها پرت نشه و مواظبشون باشیم.
خدایا شکرت برای سلامت بودن موعض، آنجا پرتگاه خطرناکی بود...