ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سلام به همه...
یه مدت ازم خبری نبود البته هرزگاهی دیدی زدم ولی اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم.
این دو ماهه انقدر اتفاقات بد افتاده که اصلا جون ندارم انقدر عصبیم که نگو...
این مهمانهای یه هفته ای هنوز هم تشریف دارن و به قول نغمه نگو مهمون بگو صاحباخانت...
یه جورایی راست میگه به خدا شدن صاحبخانه و من کلفت مطلق انقدر شستم صابیدم که بدنم له له، فکر کنم اگه با مادر شوهر زندگی میکردم انقدر حرص نمیخوردم و اعصابم هم نمیخورد...
از این ور خبرهای بد بد بد از تهران میشنوم که تمام انرژی و قدرتم رو ازم برد، فقط زار زار گریه کردم و به خدای خودم التماس کردم که به دادم برس...
چقدر سخته که اینور دنیا باشی و ببینی که هیچ کاری از دستت بر نمیاد و گیر کردی و فقط به یه صدای پشت تلفن دلت رو خوش کنی.اصلا انگار جسم تو خالیم اینجاست و تمام روحم تهرانه. دیگه دل و دماغ زندگی ندارم و به زور خودم رو از امروز به فردا میکشم...
رمضان مبارک