دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

داغونم...

سلام به همه...


یه مدت ازم خبری نبود البته هرزگاهی دیدی زدم ولی اصلا دل و دماغ نوشتن نداشتم.

این دو ماهه انقدر اتفاقات بد افتاده که اصلا جون ندارم انقدر عصبیم که نگو...


این مهمانهای یه هفته ای هنوز هم تشریف دارن و به قول نغمه نگو مهمون بگو صاحباخانت...

یه جورایی راست میگه به خدا شدن صاحبخانه و من کلفت مطلق انقدر شستم صابیدم که بدنم له له، فکر کنم اگه با مادر شوهر زندگی میکردم انقدر حرص نمیخوردم و اعصابم هم نمیخورد...


از این ور خبرهای بد بد بد از تهران میشنوم که تمام انرژی و قدرتم رو ازم برد، فقط زار زار گریه کردم و به خدای خودم التماس کردم که به دادم برس...


چقدر سخته که اینور دنیا باشی و ببینی که هیچ کاری از دستت بر نمیاد و گیر کردی و فقط به یه صدای پشت تلفن دلت رو خوش کنی.اصلا انگار جسم تو خالیم اینجاست و تمام روحم تهرانه. دیگه دل و دماغ زندگی ندارم و به زور خودم رو از امروز به فردا میکشم...





رمضان مبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد