دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

یک دوست خوب، یک حس خوب...

امروز بعد از مدتها شاید نزدیک یک سال با یه دوست عزیز و خوب حرف زدم.

هر چند که هی این تلفن قطع وصل شد البته از تلفن منظورم دنیای مدرن وایبره

بعد از مدتها در مورد خیلی چیزهایی که سالیان سال در موردشون حرف نزده بودم گفتیم، واقعا خیلی دلم میخواست میتونستم بشینم تو ماشین و برم دیدنش مثل اون موقعها که به هم سر میزدیم . در حین حرف زدنمون یاد اون روزی افتادم که رفتیم پارک چیتگر.  خیلی حس آرامش خوبی داشتم چقدر خندیدیم و اون الویه که از گرما شل شده بود...


ولی حس خوبی بود بعد از این مدت که همش ناراحتی و مشکل دو رو بر سرم میگشت صحبت کردن با دوست عزیزم حالم خیلی بهتر کرد، یه جورای دوران جوونی اومد جلوی چشام... همیشه یه حس خوبی با هاش داشتم... (آرزوهایی...)

یه سوالی ازم کرد، راستش بعد از خالم اولین کسی بود که ازم پرسید البته اون خیلی چیزا از زندگی من میدونه که شاید جواب دادن به سوالشو سخت میکرد ولی یه ان به خودم گفتم باید واقعیت رو بگم و گفتم و خوشحالم از این که اون سوال رو پرسید چون به خودم یادآوری شد که چه کسای خوبی و چیزهایی خوبی تو زندگیم دارم. خدایا شکرت که هنوز سایه رحمتت روی سرمه و با اینکه بنده شکر گذاری نیستم بهم زندگی زیبایی بخشیدی.


دوست عزیزم ممنون که هنوز هم به یادمی و گاهی حال و احوال این دوست کم معرفت رو میپرسی، واقعا صحبت کردن با تو امروز حال دیگه ای بهم داد و یه انرژی مثبت درست و حسابی، فدای تو گل...


خدایا همیشه پشتیبان و حامی دلهای پاک و خوب مثل این گل زیبا باش...



می سپارمش به تو 

دریای خوبی را، 


آسمانی روشن

میدرخشد نور مهتاب درش،


خداوندا...






 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد