دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

من اینجام...

دوباره سلام دوست جونیای عزیز...

وای خدای من باورم نمیشه که بعد از تقریبا یک سال دوباره دستم به این صفحه رسید... باورتون میشه اینترنت توی خونه و من نیومدم اینجا...

ولی کلی درگیر بودم که به هیچی نرسیدم غیر فیسبوکم که اصلامگه میشه اون رو فراموش کرد... 

تو این مدت کلی اتفاقات عالی و کلی هم بدبد افتاد که نگو... بهترین اینکه من و آقای همسر صاحب یه دختر خوشگل و ناز شدیم به اسم ماریا...


مامان گلم برگشته اینجا و حسابی در حالی لوس بازیم و یه دوست قدیمی (م . الف) که قبل از اینکه خیلی با هم صمصیمی بشیم از هم دور شدیم به علت ... و بعد از ۷-۸ سال پیداش کردم که کلی کلی خوشحالم، اونم مثل من خیلی بالا و پایین داشته این چند سال که ......و اتفاقاتی که برای عزیزانم تو ارمنستان و انگلیس افتاده... بگذریم.


دلم برای این صفحه خیلی تنگ شده بود جای که من خودمم، خودی که بوده و خواهد بود بدون اینکه مجور باشه ماسکی به صورتش بزنه و تظاهر کنه و نگران اینکه کسی خوش میاد و نمیاد و برای دل خودم بنویسم و حسم و خوشی و غمم رو با شما دوستای گلم تقسیم کنم... دریا جان و نفس جان خیلی ممنون که به یاد این دوست بیمعرفتون بودید و سری به من زدید...



دوستون دارم یه دنیا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد