دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

هیچ چیزی سر جای خودش نیست...

خیلی دلم گرفته،

بغضم تو حلقم خودشو قایم میکنه هرزگاهی سعی میکنه سرک بشکه بیرون و اشکم پشت مردمک شیشه ای سد کرده و به مغزم فشار میاره که بزار بشکنمش ولی لعنت به مغز که هیچ احساس و دل تنگی حالیش نیست و میگه ساکت به همه...


بلاخره قولی که داده بودم رو عملی کردم ولی انگار فقط و فقط این مغزم که پای قولش مونده و قلبم اصلا باهاش نیست. هر بار که به این صورت تو آینه نگاه میکنه یه غمی تو ته چشمام میبینه که تمام روز رو جهنم میکنه.

من چه مه؟!؟!

چرا اینقدر قاطی کردم؟!؟!

چرا نمیتونم قلب و مغزم رو یکی کنم؟!؟!


خدای دیوانه شدم، فکر کنم امیدیم بهم نیست

تعداد لیوانای قهوه ام از ۲ تا به ۵ تا رسیده دیگه خواب به چشمام نمیاد شبا تا صبح به صورت ماریا ذل میزنم و به یه راهی فکر میکنم که اخرش هم هیچی گیر نمیارم...



پی نوشت:

خدایا، خداوندا...

داری منو رو میبنی، میشنوی، کمکم کن بهم راه ارامش رو دوباره نشون بده...

خودت میدونی خیلی سبد تحملم بزرگ نیست... می بورم...

ZoomInto: Pictures, Images and Photos