دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

مرخصی از زندگی...

تا حالا شندیده بودین مرخصی از زندگی!!!


یه حالی میده که نگو...

البته جریان از این قرار که آقای همسر برای یه سری کارها ۱۱ روز خونه نیست که ایشاالله سلامت و خوش باشه، اینجاست که من یه مرخصی حسابی ۱۱ روزه از زندگی مشترک گرفتم و دارم حسابی خوش میگذرونم. البته فراموش نشه که باید هر روز صبح بیام سرکار ولی بعدش تقریبا دارم هر روز یه دوستم رو که یه مدت ندیدم میبینم وغذاهای رو که دوست دارم میخورم خصوصا چیزای رو همسر محترم دوست نداره و من نمیتونم به خاطر اون خیلی بخورمشون،برنامه های آشپزی رو که خیلی بهشون علاقه دارم رو میبینم و ...


خلاصه دارم یه صفای اساسی میکنم. جالب اینجاست که مامانم زنگ زده دیشب و میگه بابات داره میره مسافرت کاری منم اومد خونه خواهرم، دختر خالم میخندید به ما که مادر و دختر دارید حال میکنین...


خیلی از این مرخصی خوشحالم چون وقتی آقای همسر برگردن حسابی دلم براش تنگ شده.


یه وقتای فاصله خوبه یادت میاره که شریک زندگیت چقدر تو زندگیت مهمه چقدر دوستش داری...


حالا پیش خودمون باشه، دلم براش تنگ شده. یه کوچولو...

من و بارون...

بعد از سالها امروز با یه دوست حرف زدم...


البته الان یه دوسته، یه زمانی خیلی بیشتر از اینها بود برای حداقل ۶ سال. اون موقع ها زیباترین لحظه ها و رابطه دوستی بود که خیلی بیشتر تو قلبامون بود تا توی چشمامون و لبهامون...


یکدفعه قصر زیبای آرزوهامون ریخت روی سرمون همچین که تا یکی دوسال هر دو گیج میزدیم و بلاخره من کم آوردم و دیگه نمیتونستم تو اون برزخ طاقت بیارم و تصمیم به رفتن گرفتم ولی خبر نداشتم دست تقدیر یکدفعه پرتم میکنه این گوشه دنیا و حتی تا دیروز فکر میکردم که دیگه هیچ وقت نمی بینمش یا هیچ وقت ازش خبری نمیشنوم...


ولی این دنیا کوچیکتر از اونی که فکرش رو میکنیم.

یکدفعه امروز تو دنیای عجیب و مرموز مجازی میبنی اونی که فکرش رو نمیکردی داری میبنی و باهاش حرف زدی، می بینه که تو یک گوشه دنیای که دستت ازش کوتاه گیر کرده و اون هم اشتباه گذشته رو دوباره تکرار کرده و اینبار دیگه راه برگشتی نداره. بی اختیار تمام اون دوران جلوی چشمات مثل فیلم رد میشه تمام اون شادی و انرژی و احساس. انوقت که مثل من دلت میخواد بری تو آب این اقیانوس و به اون موجها بگی خواهش میکنم بشور تمام خاطرات رو ببر.


چون هنوز بعد از این سالها یادش هم بهمم میریزه و دیگه دلم نمی خواد به اون روزا برگردم مخصوصا که حالا یه کسی صاحب قلب و روحمه. هیچ وقت به قلبم خیانت نمیکنم...


ای که لعنت به هر کسی که گفت اولین هیچ وقت فراموش نمیشه، چرا درست گفته؟؟؟

حالا این منم که زیر بارون دلم تو کوچه های خاطراتم پرسه میزنم...

اینبار نه به خاطر چراها. اینبار به این خاطر که اگر حرفهای قلبم رو زده بودم شاید امروز اینقدر بهم نمیریختم و شاید هم شاهد سردرگمی اون نبودم....




رفتم که شاید رفتنم فکرت رو کمتر بکنه،

نبودنم کنار تو  حالتو بهتر بکنه.


لج کردم با خودم آخه حست به من عالی نبود،

احساس من فرق داشت باتو دوست داشتنت خالی نبود.


بازم دلم گرفته تو این نم نم بارون،

چشمام خیر به نور چراغ تو خیابون.


خاطرات گذشته منو میکشه آروم،

چه حالی دارم امشب به یاد تو زیر بارون.



خوش شانس ...

امروز یه اتفاق زیبا و خیلی احساس افتاد...


ساعت ۶:۲۰ دقیقه بود که تو مترو بودم و اولین ایستگاه ایستاد یه دختر جوانی اومد تو قطار و نشست جلوی من یکدفعه جیغ کشان پرید رو یه پسر جوانی که انطرف تر نشسته بود، همه همینطور بر و بر به این دوتا نگاه میکردن بعد از جیغ کشان و بغل و ماچ بازی دختر گفت: داداشی دلم برات خیلی تنگ شده بود. وای چقدر زیباست اول صبح تصادفی با برادرت همسفر بشی...


یک آن خودم و پوریا به ذهنم رسید، اتفاقا دیشب داشتم باهاش تلفنی صحبت میکردم و ازم پرسید کی برمیگردی دلم برات تنگ شده نامرد، اینقدر شوهر ذلیل نباش و بیا، آخه دلم تنگ شده شبونه بزنیم بریم بام تهران هایدا خوری. منم مسخرش کردم خاک عالم بر سرت هنوز مثل ۲۰ سالگیتی پیرمرد زن داری آدم شو ...


وسط حرفامون یاد آور قول من شد که تو فرودگاه موقع خداحافظی قول داده بودم که زود برمیگردم، و حالا ۷ سال از اون قول گذشته. خیلی خجالت کشیدم از بد قولی خودم...


وقتی این خواهر و برادر رو تو مترو دیدم بی اختیار اشکم سرازیر شد و یاد آخرین لحظه تو فرودگاه خودم و پوریا افتادم که بی صدا گریه میکردیم تو بغل هم ، من و بوسید و گفت: هر جا که هستی نگران پشت سرت نباش، نگاه من پشتت. طفلک همیشه پشتم بوده، یه وقتا راننده شخصی ببره و بیاره و دنبال کارای من خصوصا اون اواخر قبل از اومدنم از تهران...


وای که چقدر حس نبودنش رو میکنم امروز، وقتی رسیدم سرکار به مظهر زنگ زدم و گفتم دلم میخواد برگردم تهران، دلم برای پوریا تنگ شده. خندش گرفت گفت: عجب خوش شانسی پوریا...





این حس خیلی بدیه ...

دارم با خودم میجنگم که بتونم بشم مثل اون روزا، ولی نمیدونم چرا نمیشه.


قبل از دیدنش یا حرف زدن باهاش به خودم میگم باید از این ماجرا بگذرم و بیخیال بشم و اهمیت ندم ولی همین که میبینمش یا باهاش صحبت میکنم یه هوی یادم میره ساکت میشم و بی اهمیت بهش. من چه مرگمه. اه پریسا حالم رو بهم زدی هیچ وقت اینطوری بی منطق ندیده بودمت همیشه از کنار همه چی راحت رد میشی چه مرگته تو...


وای خدا انقدر حس بدی تومه که نمتونم بگم. دیگه حرف زدنمون داره به سکوت میکشه همچین که هیچی برای گفتن نداریم و اون هم چاره ای جوز گذاشتن گوشی تلفن نداره. دیگه دارم شورش رو در میارم. یه جوری باید افسار این اسب رو دوباره به دست بگیرم. وای که میخوام جیغ بکشم از اون بنفشاش. هر چند که تو اون چند روز تنهایی دلم کشیدم ولی تو سکوت. اینبار از دست خودم نه اون...


این بار سعی کردم کار احمقانه ای نکنم و خودم رو کنترل کنم که ماجرا بدتر نشه ولی انگار این کنترل داره از داخل خوردم میکنم. حس میکنم دارم تیکه تیکه میشم... من اون پریسای که میشناختم نیستم... 


چرا؟؟؟!!!!!!!!!!!



پی نوشت:


بیچاره مظهر داره سعی میکنم تو این ماجرا دخالتی نکنه و بهم فرصت بده ولی فکر کنم اونم از این بهمریختگی من خبر داره و هی محبت میکنم بلکه آروم بشم. یکی نیست بگه آخه طفلک من تو چرا داری تلاش میکنم تو که هیچ جای این قصه نیستی...