دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

هوای کودکی...

چند روزی دلم هوای کودکی و خیابان و خونه قدیمی که میدونم دیگه نیست رو کرده.


یاد روزگار جنگی که وقتی هواپیمای عراقی میومد میدودم طبقه پایین تو بغل مامان بزرگ قایم میشدم، یاد روزی که تو کلاس مدرسه بودم و انطرف خیابان رو بمباران کردن و دیوار مدرسه ما اومد پایین، بچه هایی که رفتن با دیوار پایین...


این آهنگ مازیار فلاحی - لیلا رو مخمه...


ای کاش زندگی امروز به سادگی اون موقعا ها بود، کمتر نگران این و اون بودیم و فقط به فکر خانواده و کنار هم بودن میبودیم و مراقبت از هم که بلایی سر اونیکی نیاد...

و پاس اونایی که به خاطر ارامش امروز ما رفتند...




ای کاش میشد بازم دنبال باز و پای عروسک پلاستیکیم میگشتم  که برادر کوچیکم قایم میکرد... 

دلم برای روزای خوش کودکیم تنگه...

دلم برای پوریا تنگه خیلی بیشتر از ۷ سال... 

گردباد...

گاهی وقتا پیش میاد که نقشه های کشیده نقش بر آب میشه...


هیچ کس نمیتونه فکر یه دقیقه بعد رو بکنه، و همه آینده و آرزوها بر باد میره.


واقعا زندگی پوچه...


گردباد که میگن اینه...!!!





پی نوشت:


طفلکیا همه زندگیشون رو به یه امید و آرزو ول کردن و اومدن ولی فکرش رو هم نمیکردن که یه هو یه گردباد هستیشونو نابود میکنه.


از اون ورم کسی که رو اینا حساب کرده بود دستش مونده تو حنا، و ما این وسط فقط تماشاچی نمی دونیم چه کمکی میتونیم بکنیم..؟!


تو این دنیا کسانی هم هستند که نهایت بیشعوری از خودشون نشون میدن، که دیگه جای تاسف هم باقی نمیزارن... !!!


ای کاش یکمی یاد میگرفتیم تصمیمیات خداوند رو نکنیم چماق و بکوبیم تو سر کسی که هیچ کاره ای تو اون ماجرا نیست.


اصلا من چیکاره بیدم...