دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

بادکنک...

یادم دادند تا از جنس انسان نباشم

به مثان پوسته ای باشم نازک

که در کشان عمر چروک برندارم


ولی امان از لحظه انفجار...




دیگه ترکیده همه تیکه هاش توی وجودم بالا و پایین میره، ولی هنوز پوسته سخت بیرونی راهی برای خروج باز نکرده، انچنان سرسخت ایستاده... 

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا جمعه 12 اردیبهشت 1393 ساعت 22:31 http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام عزیزم...
فدای دل مهربونت پریسا جوون...
آرزو می کنم هیچ وقت ب غم و درد گرفتار نشی و همیشه شاد و سلاامت و خندان باشی گلم...[:S004:]

ممنون مینای عزیز... یه چند وقتی که از همه جا مباره همچین کم طاقت شدم...این نیز بگذرد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد