دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

بی خیالی...

یه مدت میخوام به مغزم مرخصی بدم. 


بزنم به رگ بی خیالی به تنها چیزی که فکر کنم بچه هام و همسرمه.

بی خیال دنیا ، مردم ...

شاید اونهایی که باعث اینهمه درد و رنج  روحی من شدن بعد یه مدت وایسن جلوی آینه و از خودشون بپرسن چه کاردن که من دارم پا رو همه چیم میزارم، چون خودشون هم میدونن که اونها همه چی من هستن.



بگذارد بدود آب،

در جاده رود


شاید پاک کند، 

خاطرات بد را.


نظرات 1 + ارسال نظر
مینا جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 22:03 http://taraze-roozaane.blogsky.com/

سلاام پریسا جوون...
ب نظر من هم گاهی بد نیست انسان برای این ک ب دیگران تلنگری وارد کنه! بی خیال همه چیز و همه کس بشه!...
البته در ظاهر ن در باطن...فقط باید طوری وانمود کرد ک، دیگران این گونه استنباط کنن ک شما واقعا بی خیال آنها شدین...
شعر آخر متن تون خیلی آرامش بخش بود...یک حس زیبا و دل نشین ب آدمی دست میده...
آرامش بر تک تک ثانیه های زندگی تان جاری باد!...

مینا جان، دقیقا همین کار رو کردم، هر چند که سعی کردم به خودم بقبولونم که بی خیال باش که نشد ولی ای یه تاثیری برای افراد مورد نظر داشت...
ممنون از اینکه با دل و جون خط خطیهای منو میخونی...
ممنون خداوند که دوستان خوبی مثل تو اینجا دارم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد