دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

سلام دوباره...

اخی دلم تنگ شده بود...

تازه داشتم به همتون عادت میکردم ولی چه کنم که همیشه این روزگار انقدر بالا و پایین میبرتت که نمی فهمی کجای قصه وایسادی....


بازم خدا رو شکر که هنوز نفسی میاد و میری یه خوشی ته دلم هست که به فردا امیدوارم میکنه و یه دنیا دلتنگی که سکوت که هر روز رو به روز بعد وا میداره...


داشتم دیشب فکر میکردم چقدر ما انسانها ساده باوریم، همه چیز رو خوب می بینیم و حسابهای قشنگ قشنگ میکنیم ولی وقتی چشم بازمیکنیم و میبینم حقیقت سیاه تر از اون چیزی که فکر میکردیم... 


قبل از سال نو انقدر خوشحال بودم که حد نداشت، اولین سال بعد ۶ سال سرسفره هفت سین با همسر و مامان گلم... ولی امان که نمی دونستم چقدر سختی قرار باخودش بیاره...


خدا رحم کنه...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد