دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

سر در گمی ...

نمی دونم چرا اینقدر احساس خفگی بهم دست داده...


هرچی تلاش میکنم خودم رو اروم کنم نمیشه که نمیشه، انگار یه چیزی زیر پوستم دارم میترکه...

چند روزیه دارم سعی میکنم گریه نکنم، راستی چقدر خوبه آدم گریه کنه اونم باصدای بلند به شرط اینکه کسی کنارت نباشه که بهت بگه بسه بچه کوچولو. یه وقتای میون خوشبختی آدم احساس میکنه بدبخت ترین روی کره زمینه. شکایتی ندارم خدا رو شکر زندگی خوب و همسر خوبی دارم و مشکلی ندارم ولی این بغض از کجا داره میاد نمیدونم...!!!


فکر کنم باید برم پیش یه روانشناس شاید بتونه ریشه این همه سردرگمی رو تو دوران کودکی من پیدا کنه... 

شاید هم باید برگردم تهران و برم پیش مامان اختر جون و بهش بگم دوباره یه فال قهوه حسابی برام بگیره که ببین چه خبره... آهان راستی گفتم مامان اختر جون، مادر دوست دوران دبیرستان من که هنوز هم باهم همنطور صمیمی هستیم. وای نمیدونین چه خانم محشری... من نمیدونم این فال قهوه رو از کجا یاد گرفته که اصل و نصبت رو میرزه رو دایره و یه چیزای بهت میگه شاخ در میاری که خودت نمیفهمی کجای زندگیت حقیقت میشه.

یادش بخیر اولین خواستگار قرار بود برام بیاد و من هم حسابی بحثم شده بود که لازم نکرده بیان من که نمیخوام ازدواج کنم و رفته بودم خونه کیمیا و مامان اختر جون داشت برام میگفت که بخوای نخوای باید این روزا رو ببینی و خلاصه قصه مامانی بود که یه هو به کیمیا گفت پاشو یه قهوه بزار و بیرا.

من هم از همه جا بیخبر پاشودم رفتم تو اشپزخونه و با کیمیا مشغول قهوه درست کردن و بعد نشستیم و خوردیم و یه هو مامان اختر فنجون من رو سرو ته کرد و گفت وسطش رو انگشت بزن!!! 

من و کیمیا هم شروع کردیم به مسخره بازی که الان یه غول میاد بیرون و ....

یه چیزای بهم گفت که هی میخدیدم و از هم مهمتر که گفت قدر امروزت رو بدون که میری یه راه دور که سالها حسرت اینجا بودن رو بخوری روزگار خوبی خواهی داشت ولی حسابی غداب داری و حرص این خواستگار رو نخور که ۵ ساله دیگه ازدواج میکنی و اسم همسرت M داره... خلاصه ما هی خندیدیم و دست انداختیم...

۵ سال بعد با مظهر ازدواج کردم و بدون اینکه خودم هم بفهمم از ایران رفتم و الان ۶ ساله که حسرت اون شهر و اون خانه رو دارم...

یه وقتای یه چیزای تو شیرینی خیلی تلخن...


مامان اختر کجایی...

نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 12:54 http://zaneashegh.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی؟ عجب سوالی کردما. خب مشخصه که روحیه ات کاملا بهم ریخته ست.
عزیزم. کنار همسرت خوش باش و اصلا دلت برای اینجا تنگ نشه که هیچ خبری نیست. جز حرف و حدیثهای فامیلی که فقط عصاب آدم رو خورد می کنند. آدم چندتا دوست خوب داشته باشه و یه زندگی شیرین خیلی با ارزش تر از این مردم و فامیل و این شهر هست. قدر زندگیت رو بدون و اصلا به خاطر گذشته ات بغض نکن.

سلام خانمی امیدوارم که خوب باشی ...
چمیدونم یه چیزی حسابی داره داغونم میکن الکی الکی...
درست میشم... من همیشه از این خل بازیا دارم یه مدت دیونه ام بعد درست میشم...

parisa پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 13:05 http://doroftadeh.blogsky.com

rasti chera nemitonam esmet roo to listam bezaram

زهرا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 23:47 http://zaneashegh.blogsky.com

باید بری تو قسمت لینکهای روزانه و اسم منو بنویسی
اگه مشکلی بود بهم ایمیل کن و یا پیام بزار تا بهت توضیح بدم.

parisa جمعه 22 اردیبهشت 1391 ساعت 07:51 http://doroftadeh.blogsky.com

مرسی خانمی درست شد... چقدر من ...

sahelhyung دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 08:57

vaghean moafegham che ghashan bod

Merci Keegan man...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد