دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

چرا ... ؟

کسی جوابی براش داره، چرا....


نمیتونم حرف بزنم؟

دارم تو خودم فریاد میزنم؟

فقط صدام رو خودم میشنوم؟


انگار روزه سکوت گرفتم، انگار داره تو وجودم جنگ جهانی میشه. انگار آسمون دنیام داره میریزه روی سرم و انگار هیچ کاری نمیتونم بکنم هیمنطوری وایسادم و بر و بر دارم بهش نگاه میکنم و انگار دارم تو خودم روزها رو میشمورم و منتظرم ولی خودم هم نمیدونم منتظر چی...

ای کاش میتونست اون طوفان اقیانوس رو پشت لبخند چشمام ببینه، ای کاش میتونست صدای فریاد و گریه های درونم رو پشت این ماسک شاد ببینه. ای کاش میتونست ببینه و بشنونه که دستم رو دراز کردم و دارم فریاد میزنم کمک، کمک ...

دارم هی خدا خدا میکنم که اون پری دریایی بیاد و بگه دستت رو بده به من بزار بار سنگین روی قلبت رو با هم بکشیم و به چشمات اجازه بده ببارن تا اون اقیانوس توش اروم بگیره و به لبات بگو میتونن فریاد کنن و تمام نا گفته ها رو از توی سینت بکشن بیرون. بزار دوباره بتونی به جای قورت دادن اون هم بغض اینبار هوای تازه رو وارد روحت کنی بتونی اون ماسک به ظاهر خندان رو از صورتت برداری تا بتونم تو واقعی رو ببینم و بفهمم .


ولی حیف که همش یه مش خواب و خیالن که دارم تو بیداری میبینم. ولی چه کنم این راه تمومی نداره تا کفن باید به پای خودم به ایستم. اومدنم دست خودم نبوده و شاید هم تو دنیای وارونه من بوده و من خبر ندارم ولی مخوام بمونم و باشم و پیروزی خودم رو ببینم . می خوام بجنگم با خودم و این طوفان که میخواد ویرونم کنه و سقف قشنگ دنیام رو بیاره پایین، فقط خدا کنه طاقت بیارم.


امروز یاد شعر شاملو افتادم و رفتم سروقت کتابش، شاید که بتونه ساکت ترم کنه.



دلتنگی های آدمی را ، 

باد ترانه ای می خواندرویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند


سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکردهاعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامدهدر این سکوت حقیقت ما نهفته است


حقیقت تو و من

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند

خود از آن عاریست

زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد



نظرات 3 + ارسال نظر
جنس مونث جمعه 22 اردیبهشت 1391 ساعت 22:29 http://khaterat-harfedel.blogsky.com/

سلام پریسا جان
ممنون به وبم اومدی و ممنون تر از اجازت خانمی ولی صاب اختیاری هر کاری دوست داری انجام بدی دوست داری بلینگ .
بازم ممنون از حضورت

زهرا شنبه 23 اردیبهشت 1391 ساعت 11:39 http://zaneashegh.blogsky.com

سلام عزیزم.
بزار اشکهات بباره و اقیانوس آروم بگیره. اینجوری سبک می شی و دیگه هیچ چیز رو دلت سنگینی نمی کنه. یه وقتهایی لازمه که اجازه بدی چشمات بباره. اگه اتزمه برو به طبیعت. یه جای خلوت که خودت باشی و خدات. من هر وقت دلم می گیره وسط هفته می رم دربند. اینها می گذره

پریسا یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 ساعت 10:34 http://doroftadeh.blogsky.com

جنس مونث عزیز ممنون . حتما خانمی.

زهرا جان دقیقا همین کار رو کردم دیروز رفتم یه جای که عکساش رو تو فیس بوکم ببین... خیلی حالم بهتر شد... حداقل تو نستم یه نفس عمیق بکشم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد