دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...
دور افتاده ...

دور افتاده ...

شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص...

یک روز ابری خیلی عالی...

امروز خیلی خوشحالم میگین چرا الان براتون میگم...


صبح که بیدار شدم تقریبا ۷ صبح بود گفتم اه دوباره زود بیدارشدم بعد یه روز خیلی بلند کاری میخواستم بخوابم ولی نمیدونم چرا بیدار بیدار بودم، یه نگاهی به بیرون پنجره انداختم گفتم اه بازم ابری حالم بهم خورد، خلاصه بلند شدم یه صبحانه درست کردم(چای و پنیر و نون سنگک) وای جاتون خالی اینجای که من هستم نون سنگک کم گیروتون میاد اونم شانس اورده بودم که مظهر از یه مغازه ایرانی سه تا خریده بود... خلاصه تلوزیون رو روشن کردم برنامه مورد علاقم که مسابقه آشپزی بود رو گذاشتم و شروع کردم به خوردن... یکهو به خدم اومدم دیدم نصف نون رو خوردم...


بعدش بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم که باید میرفتم بیرون، اهان راستی نگفتم امروز تولد ندا جون دوست خوبم بود، البته در مورد ندا جون باید بگم که معلم دبیرستان من بود بعد از مدرسه شد دوست جونم. قربونش برم انقدر ماه که با اون بچه های ملوسش و همسر گلش. خلاصه اماده شدم زدم بیرون برای رفتن به خونه ندا باید دو تا اتوبوس بگیرم، همین که به دومی رسیدم رفت و شانس من باید ۳۰ دقیقه برای دومی صبر میکردم. وقتی رسیدم و زنگ زدم صدای پسر گلش رو شنیدم که میگم مامان بیا خاله پریسا اومد بدو بیا...


خلاصه بعد یه ماچ و بغل جانانه رسیدم به حرف و حال کردن. یه ناهاری بهم داد کیف کردم انقدر در کنار ندا بودن بهم چسبید که نگو ...  همین موقع دوستم مسیج داد که منم میام باشگاه ای ول چه روز باحالی دارم من... خلاصه بعد یه نصف روز حرفیدن و خوش بودن خداحافظی کردم و رسیدم خونه که دیدم دوستی منتظر جلوی در رفیتم خونه و کیف باشگاه رو برداشتم و رفتیم جاتون خالی نمیتونستم جم بخورم بس که خورده بودم هی گاماس گاماس ورزش میکردم و دوستی بهم میخندید و مسخرم میکردم ساعت شدم بود ۸:۳۰ شب که باید میومدم خونه و به شام پختن...

وسطیای بپز و بشور بودم که گلچهر زنگید که فردا صبح بیا اینجا گفتم نمیشه باید برم مغازه گفتم چرا مظهر شیفت رو ردیف کرده.

ای خدا جون انگار بهم جایزه اسکار دادن. حالی کردم که نگو فردا تعطیل... با امروز و جمعه و شنبه و یکشنبه ... ۴ روز تعطیل... وای مظهر و گلچهر دوستون دارم...


فکر کنم اثر اون چای که ندا برام درست کرده. ای خوب میارم، گوش شیطونک کر...


جای همتون خالی یه روز عالی داشتم که نگو. الانم که دارم اینو مینوسیم دارم قهوه تلخ رو میبینم قسمت ۳۶ خیلی باحاله...( تازه گذاشتن تو اینترنت چون من به سی دی دسترسی ندارم)..


خدا جون دوست دارم ممنون که منو قابل این همه خوشی و دوستای خوب میدونی...



ندا جونم تولدت مبارک





نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا جمعه 26 خرداد 1391 ساعت 13:39 http://zaneashegh.blogsky.com

سلام عزیزم
خوشحالم که روز خوبی رو سپری کردی. یه وقتهایی استراحت و وقت گذاشتن برای خودت خیلی دلچسبه. تولد دوست خوبت هم مبارک. امیدوارم همیشه خوشی و شادی در لحظه لحظه زندگی وجود داشته باشه.

Salam golam... Khobi
Merci, hachi hamchi roo Shans boodan...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد