-
جوانه امید...
پنجشنبه 16 شهریور 1391 11:31
سلام به همه دوستای گلم، خوبید؟ شرمنده که این مدت خبری ازم نبود، به خدا تقصیر آقای همسر نبود انقدرها هم دلم تنگ نشده بود(بین خودمون ). یه اتفاقاتی افتاد که خوشحال بودم و میخواستم بیام باهمتون این شادی رو تقسیم کنم و یکدفعه همه چیز ۳۶۰ درجه عوض شد و حالم یخورده گرفته بود تا دیروز... دیروز فهمیدم که همه چیز خوبه و توی...
-
مرخصی از زندگی...
چهارشنبه 25 مرداد 1391 07:53
تا حالا شندیده بودین مرخصی از زندگی!!! یه حالی میده که نگو... البته جریان از این قرار که آقای همسر برای یه سری کارها ۱۱ روز خونه نیست که ایشاالله سلامت و خوش باشه، اینجاست که من یه مرخصی حسابی ۱۱ روزه از زندگی مشترک گرفتم و دارم حسابی خوش میگذرونم. البته فراموش نشه که باید هر روز صبح بیام سرکار ولی بعدش تقریبا دارم هر...
-
من و بارون...
دوشنبه 16 مرداد 1391 14:04
بعد از سالها امروز با یه دوست حرف زدم... البته الان یه دوسته، یه زمانی خیلی بیشتر از اینها بود برای حداقل ۶ سال. اون موقع ها زیباترین لحظه ها و رابطه دوستی بود که خیلی بیشتر تو قلبامون بود تا توی چشمامون و لبهامون... یکدفعه قصر زیبای آرزوهامون ریخت روی سرمون همچین که تا یکی دوسال هر دو گیج میزدیم و بلاخره من کم آوردم...
-
خوش شانس ...
چهارشنبه 4 مرداد 1391 09:02
امروز یه اتفاق زیبا و خیلی احساس افتاد... ساعت ۶:۲۰ دقیقه بود که تو مترو بودم و اولین ایستگاه ایستاد یه دختر جوانی اومد تو قطار و نشست جلوی من یکدفعه جیغ کشان پرید رو یه پسر جوانی که انطرف تر نشسته بود، همه همینطور بر و بر به این دوتا نگاه میکردن بعد از جیغ کشان و بغل و ماچ بازی دختر گفت: داداشی دلم برات خیلی تنگ شده...
-
این حس خیلی بدیه ...
سهشنبه 3 مرداد 1391 07:31
دارم با خودم میجنگم که بتونم بشم مثل اون روزا، ولی نمیدونم چرا نمیشه. قبل از دیدنش یا حرف زدن باهاش به خودم میگم باید از این ماجرا بگذرم و بیخیال بشم و اهمیت ندم ولی همین که میبینمش یا باهاش صحبت میکنم یه هوی یادم میره ساکت میشم و بی اهمیت بهش. من چه مرگمه. اه پریسا حالم رو بهم زدی هیچ وقت اینطوری بی منطق ندیده بودمت...
-
هفت رنگ ...
جمعه 30 تیر 1391 07:35
یادمه بچه که بودم مامانم بهم میگفت هر کسی رنگی داره و قشنگ ترین رنگ بی رنگی ولی سخته....!!! خوب بچه بودم حسابی حالیم نمیشد یعنی چی؟ ولی الان می بینم راست میگه سخته که بی رنگ باشی صاف و زلال باشی مثل آب، بی رنگ و زلال... تو این یک ماه خیلی خوب نیاوردم هی اتفاقات عجیب و نچندان جالب برام پیش میاد، که بدجوری ذهنم رو درگیر...
-
یه حسی که نمی تونی ازش فرار کنی ...
دوشنبه 19 تیر 1391 15:12
میپرسید چه حسی؟ میگم: تنهایی... بر حسب اتقاق که نمخوام در موردش حرف بزنم یه چیزی دست گیرم شد، اون چیزی که ما به عنوان تنهایی ازش میدونیم اصلا واقعیت نداره. به این نیست که یه گوشه بشینی و ببینی هیچ کسی کنارت نیست، به این نیست که همراهی برای افکارت پیدا نکنی، به این نیست که سر به گردونی و ببینی تو یه کشور غریب کسی تو رو...
-
اخوان ثالث...
چهارشنبه 14 تیر 1391 10:06
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت، سرها در گریبانست. کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را. نگه جز پیش پا را دید، نتواند، که ره تاریک و لغزانست. وگر دست محبت سوی کس یازی، به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛ که سرما سخت سوزانست. نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک. چو دیوار ایستد در پیش چشمانت. نفس...
-
؟...
سهشنبه 13 تیر 1391 18:44
صفحه دوم شناسنامه چیز غریبیه، میتونه پر از ازدواجها و طلاقهای ننوشته باشه...
-
شیرین، تلخ، شیرین، عبرت آموز...
پنجشنبه 8 تیر 1391 10:34
امروز میخوام از یه دو روز پیش براتون بگم که قرار بود عالی باشه. سه شنبه همه عازم خارج از شهر شدیم برای رفتن به قله کوه، دیگه برفی نیست و ویستلر خیلی خوشگله از بالای قله. یه خورده اعصاب من و گلچهره از دست این شوهران گرامی قاطی بود که خودشون رو لوس کرده بودن ولی به همه اینها راهی شدیم و سعی کردیم خیلی اهمیت ندیم... داشت...
-
حرفهای خوب خوب ...
جمعه 2 تیر 1391 18:21
امروز یه دلی از عذا در اوردم یه دل سیر با دوست جون خوبم بهناز چتیدم... یک حالی داد، بهناز تنها کسی که از هر چی دلت میخواد میتونی بگی و از چیزای خوب خوب تا چیزای بد بد، مزیتشم به اینکه اول از یک سطح خانواده هستیم و یه جورایی با سختی بزرگ شدیم و هر دو سعی کردیم خودمون رو به سازیم و شرایط رو برای خودمون بهتر کنیم و به...
-
!!!
یکشنبه 28 خرداد 1391 17:59
یوقتای نمی دونی چی بگی، چی کار کنی.... خصوصا وقتی کاری نکردی و چیزی نگفتی و حالا باید جواب پس بدی. وقتی حرفت رو باور نمیکنه و تو ذهنش فقط و فقط حرف خودش منطقی، چی بگم... داشتم روز خوبی رو طی میکردم، دوستم اومده بود برای ناهار و همه چیز خوب بود ولی همین که اونا رفتن جهنم من شروع شد... یه جورایی خفه خون گرفتم، دارم توی...
-
یک روز ابری خیلی عالی...
پنجشنبه 25 خرداد 1391 21:35
امروز خیلی خوشحالم میگین چرا الان براتون میگم... صبح که بیدار شدم تقریبا ۷ صبح بود گفتم اه دوباره زود بیدارشدم بعد یه روز خیلی بلند کاری میخواستم بخوابم ولی نمیدونم چرا بیدار بیدار بودم، یه نگاهی به بیرون پنجره انداختم گفتم اه بازم ابری حالم بهم خورد، خلاصه بلند شدم یه صبحانه درست کردم(چای و پنیر و نون سنگک) وای جاتون...
-
یک روز عجیب ...
دوشنبه 15 خرداد 1391 21:41
امروز اتفاقات عجیبی افتاد، یه چیزای که همچین خودم هم موندم. دیشب درست حسابی نخوابیدم برای اینکه این دندون عقل احمق یادش افتاده در بیاد... واقعا که به جای عقل باید اسم احمق بهش میدادن. دم صبح دردش افتاد و خوابم برد ولی دیگه وقت بیدار شدن بود برای رفتن سرکار. ولی امان از اینکه پام رو گذاشتم سرکار دردش دوباره شروع شد...
-
اخبار خوش ...
چهارشنبه 10 خرداد 1391 13:53
سلام امروز اصلا حال خوشی نداشتم وقتی از خواب بیدار شدم. انقدر بدنم خسته بود که نگو. بعد از ۱۸ ساعت کار بدون هیچ استراحتی که سه شنبه داشتم داغون بودم و وقتی چشم باز کردم نمیتونستم از تو تخت بیرون بیام ، ولی چاره ای نبود باید میومدم بیرون. آخه امروز جواب آزمایشم می اومد آزمایشی که یک سال منتظرشم و جوابش برام خیلی مهمه....
-
اطلاعات جدید برای موفقیت بیشتر...!
جمعه 5 خرداد 1391 12:06
سلام. بزارین براتون یه اتفاق تقریبا غیر واقعی رو تعریف کنم تا ببینین منظورم از اطلاعات جدید برای موفقیت بیشتر چیه... دیروز ساعت ۷ صبح حسابی خواب آلود و خسته رفته بودم سفارت امریکا. البته دفعه سوم بود پس خوب میدونم باید منتظر اون برخورد احمقانه و سوالهای مسخره باشم. بلاخره بعد از ۳ مرحله چکاپ کامل سر تا پا رفتم داخل...
-
حقیقت زندگی ...
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1391 14:12
بهم گفت: مهربون نباش، درک نکن، خودخواه باش، اهمیت نده، دروغ بگو، حقه بزن، باهوش باش، ساده نباش...!!! گفتم: نمیتونم، نبوده ام و نمیتونم باشم. بهم گفت: دنیا اینه اگه میخوای موفق باشی، برنده هر بازی باشی، دیگران نتونن بشکننت، چاره ای نداری. گفتم: وقتی خدا انسان رو ساخت، گفت: خوب باش، درست باش، واقعیت باش... شاید هم حق با...
-
...
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1391 18:50
هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک مهدی اخوان ثالث
-
دنیای مجازی مجازی ...
سهشنبه 26 اردیبهشت 1391 12:28
تا حالا فکرش رو کردین همین اینترنت معمولی چه کارهایی میکنه؟ بهش میگن دنیای مجازی !!! ولی خدایی هم مجازی، مثلا یه روز مثل من دلتون میخواد با خاله وشوهر خاله و دختر خاله جیگر نازتون حرف بزنید میرید سراغ این برنامه های اینترنتی و هی میشین و می حرفین با خالتون. تازه هی میگین چه خوب بلاخره دیدمتون و دلم تنگ شده براتون و...
-
مرغ دریایی ...
یکشنبه 24 اردیبهشت 1391 14:28
امروز حالم بهتر، یه جورایی میتونم راحتتر نفس بکشم. البته به علت اینکه زدم بیرون از خونه. مظهر وادار کردم بریم بیرون این وسط گلچهره و بچه ها هم به جمعمون اضافه شدن خیلی خوشگذشت ولی از همه بهتر برای من این بود که مظهر من برد وسط اب دریاچه خیلی حس خوبی. ایپادم گذاشتم تو گوشم و فقط به جلوم نگاه کردم سعی کرد ذهنم رو خالی...
-
چرا ... ؟
جمعه 22 اردیبهشت 1391 09:06
کسی جوابی براش داره، چرا.... نمیتونم حرف بزنم؟ دارم تو خودم فریاد میزنم؟ فقط صدام رو خودم میشنوم؟ انگار روزه سکوت گرفتم، انگار داره تو وجودم جنگ جهانی میشه. انگار آسمون دنیام داره میریزه روی سرم و انگار هیچ کاری نمیتونم بکنم هیمنطوری وایسادم و بر و بر دارم بهش نگاه میکنم و انگار دارم تو خودم روزها رو میشمورم و منتظرم...
-
سر در گمی ...
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 08:58
نمی دونم چرا اینقدر احساس خفگی بهم دست داده... هرچی تلاش میکنم خودم رو اروم کنم نمیشه که نمیشه، انگار یه چیزی زیر پوستم دارم میترکه... چند روزیه دارم سعی میکنم گریه نکنم، راستی چقدر خوبه آدم گریه کنه اونم باصدای بلند به شرط اینکه کسی کنارت نباشه که بهت بگه بسه بچه کوچولو. یه وقتای میون خوشبختی آدم احساس میکنه بدبخت...
-
سلام دوباره...
پنجشنبه 21 اردیبهشت 1391 07:48
اخی دلم تنگ شده بود... تازه داشتم به همتون عادت میکردم ولی چه کنم که همیشه این روزگار انقدر بالا و پایین میبرتت که نمی فهمی کجای قصه وایسادی.... بازم خدا رو شکر که هنوز نفسی میاد و میری یه خوشی ته دلم هست که به فردا امیدوارم میکنه و یه دنیا دلتنگی که سکوت که هر روز رو به روز بعد وا میداره... داشتم دیشب فکر میکردم چقدر...